گنجور

 
صغیر اصفهانی

بخلق عالمی ای اهل عشق ناز کنید

رسید یار ز ره ساز عیش ساز کنید

به طاق ابروی محرابیش نماز کنید

معاشران گره از زلف یار باز کنید

شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

در این مقام که یاران مهربان جمعند

همه بعشق علی شاه انس و جان جمعند

جدائی افتدشان گر ز تن بجان جمعند

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

وان یکاد بخوانید و در فراز کنید

قدح کشان که بعشرت مقیم این کویند

اسیر طره آن یار عنبرین مویند

درون پرده بر از و نیاز با اویند

رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند

که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

غلام دولت آنم که اوست بنده بعشق

دل از مصاحب غیردوست کنده بعشق

چو شمع سوزد و در گریه‌است و خنده بعشق

هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده بعشق

بر او چو مرده به فتوای من نماز کنید

خبر شوید که در عشق کار دشوار است

عتاب و ناز و تکبر همیشه از یار است

نیاز و عجز و تضرع ز عاشق زار است

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است

چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

همای اوج سعادت به هر هوا نپرد

فریب کس نخورد شید هر دغا نخرد

غم نهفته به جز بر در خدا نبرد

به جان دوست که غم پرده شما ندرد

گر اعتماد به الطاف کارساز کنید

بزرگ مایه ایمان ثبات و تمکین است

مکن مصاحبت آن را که اهل تلوین است

که آن مخرب اخلاق و رهزن دین است

نخست موعظه پیر می‌فروش این است

که از مصاحب نا جنس احتراز کنید

مگر خبر شده زین جشن جان فزا حافظ

که نظم خویش فرستاده با صبا حافظ

صغیر یافت که دارد چه مدعا حافظ

اگر طلب کند انعامی از شما حافظ

حوالتش به لب یار دلنواز کنید