گنجور

 
صغیر اصفهانی

ایکه سرگرم باندوختن سیم و زری

سیم و ز توشه ره نیست عجب بیخبری

خصم جان تو بود اینکه تو دولت شمری

آن نه دولت که بصد حسرت از آن درگذری

دولت آنستکه در گور بهمره ببری

چند اندیشه تعمیر سرایت بسر است

تا بکی نقش فلان خانه تو را در نظر است

چند گوئی که چنین زشت و چنان خوبتر است

وطنت جای دگر باشد و منزل دگر است

تو در این شهر غریبی و کنون در بدری

مقصد ذات حق از خلقت ما معرفت است

مایه دولت تسلیم و رضا معرفت است

مطلقا دادرس روز جزا معرفت است

فرق انسان و بهائم بخدا معرفت است

گر تو بی‌معرفت استی ز بهائم بتری

ای تو را طرح وجود از ملک و از حیوان

گاه رحمن بتو فرمانده و گاهی شیطان

سعی کن بنده این باش و مشو تابع آن

که اگر تابع شیطان نشوی ای انسان

در مقامات تو بر جن و ملک مفتخری

چشم تحقیق گشا تا که بینی بملا

همه را عاجز و بیچاره چه شاه و چه گدا

اعمی آن نیست که از دیده بود نابینا

اعمی آنست که نبود نظرش سوی خدا

گر بپوشی نظر از خلق تو صاحبنظری

تا بکی عمر گرانمایه کنی صرف گناه

وانگهی فاش که خلقت بنمایند نگاه

میکنی فخر بنا بردن فرمان اله

پا بدین میزنی و میشکنی طرف کلاه

شرمی آخر ز خدا کن چقدر خیره‌سری

وقت آنست کسان فاتحه‌خوان تو شوند

دل تسلی ده خویشان و کسان تو شوند

اقربا بر دهن انگشت گزان تو شوند

خلق از روی تحیر نگران تو شوند

تو هنوز از پی ترتیب بخود مینگری

سخنت جمله صغیرا بر ارباب عقول

رای عقلست و پسندیده طبع و مقبول

نا قبول آنکه کلامت نه بجان کرد قبول

لیک آن به که نگردی توهم از پند ملول

این نصایح بخود آموز که شایسته‌تری