گنجور

 
صغیر اصفهانی

مدتی بود در سرای وجود

چشم من خیره بر لقای وجود

داشتم خوش به دیدهٔ عبرت

سیر بستان با صفای وجود

می‌شکفتم چون غنچه می‌دیدم

هر گل از باغ دلگشای وجود

می‌رسیدم به گوش جان هر دم

نغمهٔ دلربا ز نای وجود

روز و شب گوش هوش خود از شوق

داشتم باز بر نوای وجود

اندک اندک کشید میل دلم

جانب بانی بنای وجود

گفتم البته بایدم دانست

که بود صاحب سرای وجود

نزد پیرمغان شدم گفتم

ای وجود منت فدای وجود

در پس پرده دست قدرت کیست

که بپا دارد این لوای وجود

ریخت جام میم به کام و بگفت

گوش دل دار بر ندای وجود

آن زمان این ترانهٔ دلکش

بشنیدم ز ذره‌های وجود

که بنای وجود را بانی

نیست غیر از علی عمرانی

نقطه‌ئی مایهٔ حروف هجاست

خواهی ار امتحان کنی تورواست

چون سر خامه روی نامه نهی

زیر آن خامه نقطه‌ئی پیداست

چون قد یارش ار کشی الف است

که قد او به سرو ماند راست

چون قد ما گرش کشی دالست

که قد ما ز بار عشق دوتاست

الغرض نقطه مایه ایجاد

بهر هر حرف از الف تا یاست

شود از نقطه حرفها ظاهر

پس به ترکیب حرف‌ها اسماست

همچنین نقطه وجود علی

بهر ایجاد منشا و مبداست

نقطه وحدتی که این کثرت

از وجود شریف او برپاست

نقطه ثابتی که غیر از آن

همه گر محو گردد او برجاست

کارهای خدا بدست وی است

دست وی بی‌گزاف دست خداست

هرچه می‌آید از عدم به وجود

به لسانی بدین سخن گویاست

که بنای وجود را بانی

نیست غیر از علی عمرانی

نیست جز عشق بی‌بدل ز عدم

به وجود آورندهٔ عالم

عشق آمر بود به ارض و سما

عشق حاکم بود به لوح و قلم

عشق آرد مواصلت بمیان

تا همی زاید آدم از آدم

عشق باشد بهر کسی مونس

عشق باشد بهر دلی همدم

شور عشق است اینکه مینگری

در کلیسا و در کنشت و حرم

کس نرفته است بر مقام رفیع

تا نکرده است عشق را سلم

هیچ کاری نمیرود از پیش

ننهد عشق اگر به پیش قدم

کار عشق است کارهای جهان

همه از جزء و کل ز بیش و ز کم

لاجرم از نسیم عشق نگر

بوستان وجود را خرم

مطلبم در بیان عشق اینجاست

عشق کل مرتضی بود فافهم

گفتم این‌ها مگر شوی ای دوست

تو به اسرار این سخن محرم

که بنای وجود را بانی

نیست غیر از علی عمرانی

روز و شب مدح بوالحسن گویم

مدح مولای خویشتن گویم

وصف آن جان پاک احمد را

تا که جان باشدم بتن گویم

نیست کارم بخلق روی زمین

همه زان خسرو ز من گویم

همه ز آنشاه ذوالکرم خوانم

همه زان سر ذوالمنن گویم

نزنم دم ز غیر او که خطاست

حق از وثن گویم

تا بود خاک درگهش بی‌جاست

گر من از نافهٔ ختن گویم

خواهم از رزم گر سخن رانم

همه زان میرصف شکن گویم

خواهم از بزم گر کنم صحبت

همه زان شمع انجمن گویم

وصف آن راز دان سر و علن

گه به سرگاه در علن گویم

او به ارض و سما بود خالق

وین سخن گفت خود نه من گویم

این بگفتم ز قول او که بعید

ننماید چو این سخن گویم

که بنای وجود را بانی

نیست غیر از علی عمرانی

بگذر از جسم تا به جان برسی

این رهاساز تا به آن برسی

این مکان زیر پای همت نه

تا به اقلیم لامکان برسی

این قفس جای چون تو بلبل نیست

پر گشا تا به آشیان برسی

ای به ره مانده غافل از رهزن

جهد کن تا به کاروان برسی

راست رو بر نشان اهل طریق

تا بدان یار بی‌نشان برسی

چون صباره به پا و سر طی کن

تا بکویش کشان کشان برسی

تا بهار است برگ عیشی چین

زود باشد که بر خزان برسی

خویش را امتحان نمازان پیش

که به میزان امتحان برسی

در گذر از جهان و جهدی کن

که به دارندهٔ جهان برسی

ساز کامل یقین خود که اگر

به یقین روزی ار گمان برسی

نیست حاجت بدین که من گویم

خویش بر کشف این بیان برسی

که بنای وجود را بانی

نیست غیر از علی عمرانی

گویمت از مقام درویشان

تا کنی احترام درویشان

از مقاماتشان یک این که بود

توسن نفس رام درویشان

کامشان هست چون رضای خدا

چرخ گردد به کام درویشان

مرغ دولت به بامداد الست

کرد منزل به بام درویشان

آسمان بلند راست قیام

به طفیل قیام درویشان

بر دوام جهان بود علت

ذکر و فکر مدام درویشان

چشم دل برگشای تا نگری

شوکت و احتشام درویشان

خواهی از هر بلا امان یابی

حرز خود ساز نام درویشان

ور به دارین خواجگی جوئی

باش از جان غلام درویشان

فارغ آئی ز کثرت ار نوشی

می وحدت ز جام درویشان

بر تو این نکته واضح و روشن

گردد ار اهتمام درویشان

که بنای وجود را بانی

نیست غیر از علی عمرانی

بستهٔ روی و موی جانانم

فارغ از قید کفر و ایمانم

هست عمری که آن پری دارد

همچو گیسوی خود پریشانم

گاه مسرورم و گهی غمگین

گاه خندان و گاه گریانم

گاه دیوانه و گهی عاقل

گاه آزاد و گه به زندانم

گاه مدهوشم و گهی هشیار

گاه خاموش و گه در افغانم

گاه در وصلم و گهی در هجر

گاه معمور و گاه ویرانم

گر تودانی صلاح خود خوشباش

من که در کار خویش حیرانم

لیک شادم که در همه احوال

به علی ولی ثنا خوانم

دارم امید این که در دارین

بنوازد علی ز احسانم

بدو کونم همین بس است صغیر

که غلامی ز شاه مردانم

باری از آنچه بایدم دانست

دانم این و جز این نمی‌دانم

که بنای وجود را بانی

نیست غیر از علی عمرانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode