گنجور

 
صغیر اصفهانی

ای بشر ای آیت کبرای حق

آینهٔ طلعت زیبای حق

ای بشر ای ماحصل ممکنات

ای تو گل سر سبد کاینات

ای در یک دانهٔ دریای دل

ای گهر گمشده در آب و گل

ای فلکی از چه زمینی شدی

شاد به این خاک‌نشینی شد

از چه سبب دیده ز خود دوختی

این همه غفلت ز که آموختی

خرگه تو بوده فراتر ز ماه

حال تو چون است در این قعر چاه

قوس نزول تو بیامد بسر

قوس صعودت نبود در نظر

آن فلکی وصف تو بر باد رفت

آن ملکی خوی تو از یاد رفت

روی ز خوی ملکی تافتی

بین که چه دادی چه عوض یافتی

نیک نظر کن که ز پا تا بسر

چیستی ای گشته ز خود بیخبر

کیدی و تزویری و مکر و حیل

ظلمی و بیدادی و جور و دغل

رنگ تو بی‌رنگی و آن شد ز چنگ

بوقلمون را رشدی رنگ رنگ

از بشرت بهر چه بیزاریست

فکر تو دایم بشر آزاریست

ما ولد هفت اب و چار‌ام

خویشی ما از چه سبب گشت گم

ای بشر خیره سر خودپرست

چند دهی رسم معیت ز دست

تا کی و چند این بهم آویختن

خون برادر به زمین ریختن

چند وفا پشت سر انداختن

با بشر این نرد جفا باختن

از بشریت چه زیان دیده‌ئی

این سبعیت ز چه یگزیده‌ئی

اینهمه با نوع تطاول چرا

غارت و یغما و چپاول چرا

آنکه گشائی بهلاکش تو دست

روی زمین حق حیاتیش هست

همچو تو او هست از این آب و خاک

از چه بمانی تو شود او هلاک

جای تو تنگ است مگر در جهان

یا خورد او قسم تو از آب و نان

یا مگر آن بنده خدائیش نیست

یا که عمل هست و جزائیش نیست

ای که خدا داده زبر دستیت

هان نکند پست ابد مستیت

تا که زبردستیت ای دوست هست

به که تفقد کنی از زیر دست

نی که توانا شوی و پهلوان

در پی آزردن هر ناتوان

در چمن دهر مشو خار بن

گل شو و دلهای حزین شاد کن

ور بودت تیشه فرو زن بجای

جامعه را خار کن از پیش پای

گر ز صغیر است و گر از کبیر

هر سخن نیک بجان در پذیر