گنجور

 
صغیر اصفهانی

شنیدم که مردی سعادت نصیب

به شهری درآمد وحید و غریب

قضا باز دولت بد اندر هوا

که تا خود نمایند سلطان که را

غریبانه آن مرد در فکر بود

که ناگه بسر بازش‌ام د فرود

نشاندند مردم به تخت زرش

نهادند تاج شهی بر سرش

از این وقعه او را تحیر فزود

ز شخصی سئوال آن حکایت نمود

بگفتا در این شهر ای شهریار

چنین است رسم و بود این قرار

که هر سال سلطان خود را ز تخت

فرود آورند ارچه هموار و سخت

به جایش نشانند شاهی دگر

بگیرند کشور پناهی دگر

تو را نیز سال دگر این چنین

به خواری دوانند از این سرزمین

چو آن شاه از این قصه آگاه شد

همانا به ملک خرد شاه شد

در آنسال فرصت غنیمت شمرد

به یک ساله کام دوصد ساله برد

ز لعل و ز یاقوت و در و گهر

ز گنج فراوان ز سیم و ز زر

فرستاد در شهر خود بی‌شمار

که سال دگر آید او را بکار

چو شد سال نو خود بشوق تمام

رها کرد شاهی بدون کلام

زبان خالی از شکوه دلی بی‌محن

به شادی روان شد به سوی وطن

توهم ای برادر بکن فکر خویش

که اینجا نمانی ز یک عمر بیش

وطن جای دیگر بود ای عجیب

تو اینجا غریبی غریبی غریب

دو روزی که شاهی به اقلیم تن

فرست از عمل گوهری در وطن