گنجور

 
صغیر اصفهانی

شنیدستم که لقمان نکو نام

بمردم بی‌طمع دادی همی وام

کسی صد درهم از وی وام کردی

به پیش خود خیال آن خام کردی

که رهن و حجتهی چون نیست در کار

به لقمان باز ندهم نیم دینار

چو این اندیشه کرد از ناتمامی

زوی گم گشت درهم های وامی

بیامد بار دیگر نزد لقمان

که بازم وام ده از روی احسان

ز راه لطف لقمان دل آگاه

دگر ره دادش آندر هم بدلخواه

خیال اولین بار دوم کرد

دراهم را چو اول بار گم کرد

ز کار آگه شد و با صد ندامت

بخود گفت از خیال بد ملامت

بیامد در بر لقمان سوم بار

ستد صددرهم و شد عازم کار

بخود گفت ار برم از کار خود سود

سراسر وام لقمان را دهم زود

قضا را یافتی سود فراوان

سه‌صد درهم ببردی نزد لقمان

یکی بگرفت لقمان و بدو گفت

مده نقد درستی را ز کف مفت

مکن کج بعد از این اندیشهٔ راست

دوصددرهم که گم کردی بر ماست

صغیر این درس عبرت هرکه خواند

عجب گر بهر نادادن ستاند