گنجور

 
صغیر اصفهانی

رفت اختیار ما به نگاهی ز دست ما

افتاد در کف دل دلبر پرست ما

آنجا که یار بر سر ناز و تکبر است

جز عجز و مسکنت چه برآید ز دست ما

تا بی دریغ از سر جان برنخواستیم

کی دست داد در بر جانان نشست ما

هستیم و نیستیم عجب طرفه حالتیست

نی نیستی ماست مسلم نه هست ما

ما عرشی و بفرش گرفتار رنگ و بوی

بنگر مقام عالی و آمال پست ما

تا نشکنیم خود نشود کار ما درست

پنهان بود درستی ما در شکست ما

نازم بآنکه بر دل ما وانمود کرد

کیفیت تعهد روز الست ما

ساقی بیار آن می جان پروری کز آن

ما مست حق شویم و جهان جمله مست ما

گر پای بست عشق شود جان ما صغیر

ذرات ممکنات شود پای بست ما