گنجور

 
صغیر اصفهانی

عمریست که در هجران میسوزم و میسازم

با این غم بی پایان میسوزم و میسازم

در بزم فراق ای دوست شب تا بسحر دایم

چون شمع سرشک افشان میسوزم و میسازم

بی روی تو شد عالم زندان بلا بر من

با محنت ا ین زندان میسوزم و میسازم

پویای ره کویت جویای گل رویت

با خار در این بستان میسوزم و میسازم

حرمان وصال تو آتش زده بر جانم

با آتش این حرمان میسوزم و میسازم

از طعن رقیب آذر دارم بجگر‌اما

با سرزنش عدوان میسوزم و میسازم

مانند صغیر از دل آهم شرر انگیزد

با این نفس سوزان میسوزم و میسازم