گنجور

 
صغیر اصفهانی

الا ای غافل از حال خود ای بیچاره انسانی

کز انسانیتت محروم دارد خوی حیوانی

گمان کردیکه حق زین جسم و جان و عقل و هوش و حس

غرض بودش همین عصیان و شهوتهای نفسانی

بعلم دین رحمانت چو خرپا در گل است اما

سمند عرصه پیمایی گه تلبیس شیطانی

تز ندان عذاب حق فرستی جا نخود زان پس

که از زندان تن آساید این بیچاره زندانی

فریب دانه‌ات ایمرغ قدسی برده از خاطر

که روزی آشیان بودت فراز عرش رحمانی

به انگشتی عسل کانرا دوصد نیش از قفا باشد

عجب محروم ماندی از حلاوت‌های روحانی

فزاید عقل و دانش هر دم اطفال دبستان را

تو آخر نیستی کمتر ز اطفال دبستانی

بر احق ساخت گنج گوهر دانش چه شد آخر

که ظاهر می‌نگردد از تو جز آثار نادانی

همی خون مسلمان میخوری گویی مسلمانم

مبادا هیچ کافر مبتلای این مسلمانی

سلیمانی چو میجویی پی حشمت چه میکوشی

نه آخر رفت بر باد فنا تخت سلیمانی

نه آخر میرود سوی سفر هر کهتر و مهتر

نه آخر میکند زا اینجا گذر هر عالی و دانی

چو باید زیر گل خفتن چه فربه جسم و چه لاغر

چو باید زینجهان رفتن چه درویشی چه سلطانی

یکی بگشای چشم دل بزیر پای خود بنگر

همه دست است و پا و چشم و گوش و خدو پیشانی

تفحص کن بجو آب بقا آنگه بزن جامی

که تا یا بی‌حیات باقی اندر عالم فانی

ولی بی‌خضر عزم آن مکن زیرا که در ظلمت

نمایی راه گم مانی به پشت سد حیرانی

ز باد و آب و خاک و آتشت باید گذر کردن

چو با خضری رهی زینگونه مشگلها بآسانی

بپوش آئینهٔ دلر از عکس غیر تا در آن

فرو تابد ز صد خورشید به انوار یزدانی

در آ در حلقه اهل ولا تا بر در قدرت

کند چرخ برین از بهر کسب جاه دربانی

بزن دست طلب بر دامن آن پاکدامانان

که دامان خدا گردیده‌اند از پاکدامانی

منور ساز جان و دل بنور محضر آنان

که از نور علی دارند قلب خویش نورانی

علی آن ناصر آدم، علی آن یاور خاتم

علی آن منظر پرندگان بال عرفانی

عجب کی باشد از او شمع خور راسو بسو بردن

که خود ایوان گردون رابد از روز ازل بانی

لسان الله ناطق آنکه شد کون و مکان ظاهر

بلفظ کن چو کرد از لعل لب او گوهر افشانی

جلیل القدر منظوری عظیم‌الشأن ممدوحی

که مداحش خداوند است و مدح آیات قرآنی

کسی کاو را خداوند جهان مداح شد بیشک

همه ذرات عالم میکنند او را ثنا خوانی

خدا درصورت انسان کند نام علی ظاهر

در اینصورت بود عشق علی معنی انسانی

چو اندر لیله الاسری خدای فرد بی‌همتا

حبیب خویشرا در عرش خواند از بهر مهمانی

نهادش خوان بپیش آنگاه آمد از پس پرده

برون دست علی و کرد با آنشاه همخوانی

الا ای جرعه نوشان می‌عشق علی بادا

گوارا بر شما این باده و این دولت ارزانی

شما را سبز و خرم بودن و یکپای رقصیدن

سزد زیرا که آزادید همچون سروبستانی

خود از بهر غرابان لاشه مردار می‌شاید

شما را عشق کل ای عندلیبان گلستانی

بماند بر شما تا همچو نرگس دیده‌ها حیران

همی رقصید چون گیسوی سنبل در پریشانی

خصوص امروز کامد در غدیرخم بامر حق

بنزد مصطفی روح‌الامین آن پیک ربانی

بگفت ای سرور و سرخیل خلق اول و آخر

که تعظیم تو واجب کرده حق بر نوع امکانی

بگیر از کنز مخفی ای حبیب حق کنون پرده

معرف شو علیرا گوی با خلق آنچه خود دانی

بظاهر هم خلافت ده علی را اندر این منزل

کزین پس می‌نباید بود اینمطلب به پنهانی

ولای مرتضی را عرضه کن بر عام تا خاصان

بحق یابند ره زان نور در این دیر ظلمانی

بود اسلام تن مهر علی جان خود چه کار آید

تنی تن بغیر از اینکه جان در آن کند جانی

از این اسلام یا احمد غرض این بود کز مسند

چو برخیزی علی را بر بجای خویش بنشانی

فرود آمد شه و گفتا فرود آئید ای یاران

در این منزل شما را امتحانی هست ایمانی

بر آمد بر جهاز اشتران با یک فلک رفعت

شهنشاهی که هستی را کند لطفش نگهبانی

شدند آن قوم سر گرم تماشای جمال او

بدان حالت که عریانان بخورشید زمستانی

پس از حمد خدا مدح علی آغاز کرد آری

علی را قدر پیغمبر نکو داند ز همشانی

گرفتی دست حیدر را بدست آنگاه با امت

بگفت این دست باشد دستیار ذات سبحانی

بود این دست مصداق یدالله فوق ایدیهم

که در رزم شجاعان اینسخن گردیده برهانی

بنای چرخ گردون باشد از ایندست و تا محشر

بود این دست را هم اختیار چرخ گردانی

اگر ایندست از کار جهان یک لحظه باز آید

نهد یکبارگی بنیاد هستی رو به ویرانی

اگر ایندست بر آدم نه آب رحمت افشاندی

هنوزش جسم و جان میسوخت در نار پشیمانی

علی شد یار نوح و وارهاندش از غم و محنت

در آنساعت که شد کشتی او در بحر طوفانی

دگر ره دیده یعقوب شد از لطف او روشن

عزیز مصر گشت از رحمت او ماه کنعانی

خلیل از مهر او محفوظ ماند از آتش سوزان

ذبیح اندر منای عشق او گردید قربانی

کلیم الله از نور علی جست آن ید بیضا

مسیحا از دم او یافت آن انفاس رحمانی

علی نفس منست و بی ولایش نیست کس ناجی

چه جنی و چه انسی و چه کیوانی چه کیهانی

هر آنکس را منم مولا علی او را بود مولا

علی باشد پس از من ناشر احکام فرقانی

همی تأکید مهر مرتضی آنشاه کرد اما

فزود آن روبهان را کین دل با شیر یزدانی

هرکسرا بنور مرتضی شد قلب و جان روشن

جز آن کش بود قلب بوذری و جان سلمانی

عجب کاندیو خوامت رها کردند خضر از کف

خود افکندند اندر دام ددهای بیابانی

الا تا در بدخشان تابش خورشید در معدن

پدید از سنگ قابل آورد لعل بدخشانی

عدوی مرتضی را با درخ چون کهربا اصفر

محب خاندان را با درخ چون لعل رمانی

الا ای باب شهر علم احمد ایکه جبریلت

کند بر در بعنوان گدائی حلقه جنبانی

خدایش خوانده هرکس را تو خوانی بر در احسان

خدایش رانده هرکس را تو از درگاه خود رانی

در اوصاف تو تکرار قوافی گر رود شاید

که خنگ نطق واگیر دعنان از گرم جولانی

صغیر آن روسیه کلب درت کاندر گه و بی گه

سگ نفسش درد دامان جان از تیز دندانی

همی خواهد تو ای شیر خدا سرحلقه مردان

ز چنک اینسک خوانخواره‌اش از لطف برهانی

دگر احوال او را نی زبان و نی قلم باید

که هم ناگفته میدانی و هم ننوشته میخوانی

با ترتیب حروف تهجی