الا ای غافل از حال خود ای بیچاره انسانی
کهز انسانیتت محروم دارد خوی حیوانی
گمان کردی که حق زین جسم و جان و عقل و هوش و حس
غرض بودش همین عصیان و شهوتهای نفسانی
به علم دین رحمانت چو خر پا در گل است اما
سمند عرصه پیمایی گه تلبیس شیطانی
تو زندان عذاب حق فرستی جان خود زان پس
که از زندانِ تن آساید این بیچاره زندانی
فریب دانهات ای مرغ قدسی برده از خاطر
که روزی آشیان بودت فراز عرش رحمانی
به انگشتی عسل کان را دو صد نیش از قفا باشد
عجب محروم ماندی از حلاوتهای روحانی
فزاید عقل و دانش هر دم اطفال دبستان را
تو آخر نیستی کمتر ز اطفال دبستانی
بر احق ساخت گنج گوهر دانش چه شد آخر
که ظاهر مینگردد از تو جز آثار نادانی
همی خون مسلمان میخوری گویی مسلمانم
مبادا هیچ کافر مبتلای این مسلمانی
سلیمانی چو میجویی پی حشمت چه میکوشی
نه آخر رفت بر بادِ فنا تخت سلیمانی؟
نه آخر میرود سوی سفر هر کهتر و مهتر
نه آخر میکند ز اینجا گذر هر عالی و دانی
چو باید زیر گل خفتن چه فربه جسم و چه لاغر
چو باید زین جهان رفتن چه درویشی چه سلطانی
یکی بگشای چشم دل به زیر پای خود بنگر
همه دست است و پا و چشم و گوش و خدو پیشانی
تفحص کن بجو آب بقا آنگه بزن جامی
که تا یا بیحیات باقی اندر عالم فانی
ولی بیخضر عزمِ آن مکن زیرا که در ظلمت
نمایی راه گم مانی به پشت سدِّ حیرانی
ز باد و آب و خاک و آتشت باید گذر کردن
چو با خضری رهی زینگونه مشکلها به آسانی
بپوش آئینهٔ دل را از عکس غیر تا در آن
فرو تابد ز صد خورشید به انوار یزدانی
در آ در حلقهٔ اهل ولا تا بر درِ قدرت
کند چرخ برین از بهر کسبِ جاه دربانی
بزن دست طلب بر دامن آن پاکدامانان
که دامان خدا گردیدهاند از پاکدامانی
منور ساز جان و دل به نور محضر آنان
که از نور علی دارند قلب خویش نورانی
علی آن ناصر آدم، علی آن یاور خاتم
علی آن منظر پرّندگان بال عرفانی
عجب کی باشد از او شمع خور را سو به سو بردن
که خود ایوان گردون را بُد از روز ازل بانی
لسان الله ناطق آن که شد کون و مکان ظاهر
بلفظ کن چو کرد از لعل لب او گوهر افشانی
جلیلالقدر منظوری عظیمالشأن ممدوحی
که مداحش خداوند است و مدح آیات قرآنی
کسی کهاو را خداوند جهان مداح شد بیشک
همه ذرات عالم میکنند او را ثناخوانی
خدا درصورت انسان کند نام علی ظاهر
در اینصورت بود عشق علی معنی انسانی
چو اندر لیلةالاسری خدای فرد بیهمتا
حبیب خویش را در عرش خواند از بهر مهمانی
نهادش خوان به پیش آنگاه آمد از پس پرده
برون دست علی و کرد با آن شاه همخوانی
الا ای جرعه نوشان می عشق علی بادا
گوارا بر شما این باده و این دولت ارزانی
شما را سبز و خرم بودن و یکپای رقصیدن
سزد زیرا که آزادید همچون سرو بستانی
خود از بهر غرابان لاشهٔ مردار میشاید
شما را عشق کل ای عندلیبان گلستانی
بماند بر شما تا همچو نرگس دیدهها حیران
همی رقصید چون گیسوی سنبل در پریشانی
خصوص امروز کامد در غدیر خم به امر حق
به نزد مصطفی روحالامین آن پیک ربانی
بگفت ای سرور و سر خیل خلق اول و آخر
که تعظیم تو واجب کرده حق بر نوع امکانی
بگیر از کنز مخفی، ای حبیب حق کنون پرده
معرف شو علی را گوی با خلق آنچه خود دانی
به ظاهر هم خلافت ده علی را اندر این منزل
کهزین پس مینباید بود این مطلب به پنهانی
ولای مرتضی را عرضه کن بر عام تا خاصان
به حق یابند ره زان نور در این دیر ظلمانی
بود اسلام تن مهر علی جان خود چه کار آید
تنی تن به غیر از اینکه جان در آن کند جانی
از این اسلام یا احمد غرض این بود کهز مسند
چو برخیزی علی را بر به جای خویش بنشانی
فرود آمد شه و گفتا فرود آئید ای یاران
در این منزل شما را امتحانی هست ایمانی
بر آمد بر جهاز اشتران با یک فلک رفعت
شهنشاهی که هستی را کند لطفش نگهبانی
شدند آن قوم سر گرمِ تماشای جمال او
بدان حالت که عریانان به خورشید زمستانی
پس از حمد خدا مدح علی آغاز کرد آری
علی را قدر پیغمبر نکو داند ز همشانی
گرفتی دست حیدر را به دست آنگاه با امت
بگفت این دست باشد دستیار ذات سبحانی
بود این دست مصداق یدالله فوق ایدیهم
که در رزم شجاعان این سخن گردیده برهانی
بنای چرخ گردون باشد از این دست و تا محشر
بود این دست را هم اختیار چرخ گردانی
اگر این دست از کار جهان یک لحظه باز آید
نهد یکبارگی بنیاد هستی رو به ویرانی
اگر این دست بر آدم نه آب رحمت افشاندی
هنوزش جسم و جان میسوخت در نار پشیمانی
علی شد یار نوح و وارهاندش از غم و محنت
در آن ساعت که شد کشتی او در بحر طوفانی
دگر ره دیدهٔ یعقوب شد از لطف او روشن
عزیز مصر گشت از رحمت او ماه کنعانی
خلیل از مهر او محفوظ ماند از آتش سوزان
ذبیح اندر منای عشق او گردید قربانی
کلیم الله از نور علی جست آن ید بیضا
مسیحا از دم او یافت آن انفاس رحمانی
علی نفس من است و بیولایش نیست کس ناجی
چه جنی و چه انسی و چه کیوانی چه کیهانی
هر آنکس را منم مولا علی او را بود مولا
علی باشد پس از من ناشر احکام فرقانی
همی تأکید مهر مرتضی آن شاه کرد اما
فزود آن روبهان را کین دل با شیر یزدانی
هرکس را به نور مرتضی شد قلب و جان روشن
جز آن کهش بود قلب بوذری و جان سلمانی
عجب کان دیوخو امت رها کردند خضر از کف
خود افکندند اندر دام ددهای بیابانی
الا تا در بدخشان تابشِ خورشید در معدن
پدید از سنگ قابل آورد لعل بدخشانی
عدوی مرتضی را باد رخ چون کهربا اصفر
محب خاندان را باد رخ چون لعل رمانی
الا ای باب شهر علم احمد ای که جبریلت
کند بر در بهعنوان گدائی حلقه جنبانی
خدایش خوانده هرکس را تو خوانی بر در احسان
خدایش رانده هرکس را تو از درگاه خود رانی
در اوصاف تو تکرار قوافی گر رود شاید
که خنگ نطق واگیر دعنان از گرم جولانی
صغیر آن رو سیه کلب درت کاندر گه و بیگه
سگ نفسش درَد دامان جان از تیز دندانی
همی خواهد تو ای شیر خدا سرحلقهٔ مردان
ز چنک اینسک خوانخوارهاش از لطف برهانی
دگر احوال او را نی زبان و نی قلم باید
که هم ناگفته میدانی و هم نَنْوشته میخوانی
با ترتیب حروف تهجی