گنجور

 
صغیر اصفهانی

خالت بتا به عارض نیکو

باشد حدیث آتش و هندو

چشم و خط تو در نظر آید

یا در چمن همی چمد آهو

در حیرتم ز زلف تو بر رخ

کافر کجا و روضه مینو

خونریخت بسکه چشم تو شد حک

از لوح دهر نام هلاکو

جسمت ز جان لطیف‌تر اما

باشد دل تو سخت‌تر از رو

ما را کشی تو شوخ ولی کی

جان ارزدت بزحمت بازو

در قتل ما به تیغ چه حاجت

بس باشدت اشارت ابرو

عطار دکه بندد هرگه

افشان کنی بشانه تو گیسو

گیتی بود معطر خیزد

این بو تو را ز غالیه مو

یا از قدوم زاده نرجس

اینسان هوا شده است سمن بو

شاهی کز او به نیمه شعبان

طالع چو بدر شد رخ نیکو

خورشید بر بخاک قدومش

سائید بهر کسب ضیا رو

ای عهده‌دار شخص شریفت

یکتا به نظم گنبد نه تو

مقصود عارفان تو ز یا حق

منظور سالکان تو ز یا هو

روی تو سوی خالق و باشد

سوی تو روی خلق ز هر سو

بیضا به نزد روی تو ذره

گردون بپیش پای تو چون گو

الحق زند ز رفعت پایه

با عرش آستان تو پهلو

دادن به کعبه نسبت کویت

سنگ کمی بود به ترازو

ای آفتاب چهره عیان کن

خفاش چند گرم تکاپو

تا کی زنند منتظرانت

چون فاخته ز هجر تو کوکو

باز آ و ساز چنگل شاهین

از عدل آشیانهٔ تیهو

باز آ که مدعی رود از خود

رسواست پیش معجزه جادو

ختم سخن توئی به میان آی

تا چند این غریو و هیاهو

دست حق است دست تو دارد

با دست حق که طاقت نیرو

باز آی و ساز جاری و ساری

جوها ز خون خصم جفا جو

افتاده دین ز رونق باز آ

باز آر آب رفته در این جو

عاجز بود ز وصف جلالت

نطق بلیغ و طبع سخنگو

شاها صغیر عبد کمینت

نبود مگر به مهر تواش خو

دارد امید آنکه بزودی

بیند رخ تو چشم تر او