گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صغیر اصفهانی

قاصد آمد دوش از وی نامهٔ دلبر گرفتم

بهر ایثار رهش از جان خود دل برگرفتم

نامه را بوسیدم و بوئیدم و بر سر نهادم

بارها خواندم ز سر تا پا و باز از سر گرفتم

تا سحر چونشمع بودم گاه گریان گاه خندان

رفت خواب از دیده ترک بالش و بستر گرفتم

نامه از اشگم چو زلف یار و روز من سیه شد

آخر الامر آستین حایل بچشم تر گرفتم

آمدم از خانه بیرون هر طرف رفتم شتابان

هرکه را دیدم سراغ از آنپری پیکر گرفتم

بر در دیری رسیدم از مغان جمعی بدیدم

ناله از دل بر کشیدم جادر آن محضر گرفتم

خلوتی دربسته پیری داد از شفقت نشانم

سوی آن خلوت دویدم حلقه آن درگرفتم

هی زدم آن حلقه بر درهی خروشیدم مکرر

تا اثر از آن خروش و ناله بی مر گرفتم

باز شد در آن سمنبر پای تا سر شد مصور

در تماشا کام دل از آن نکو منظر گرفتم

حلقه زلفش ز بس در من تصرف کرد گفتی

در کمند افتاده یا جا در دل اژدر گرفتم

سجده بردم پیش محراب دو ابرویش پس آنگه

بهر قتل منکر حسنش بکف خنجر گرفتم

مستی چشمش بدیدم حالتی در من عیا نشد

کز کف ساقی تو گفتی پر ز می‌ساغر گرفتم

شکرین لعل لبش چونغنچه گلگشت خندان

زان حلاوت من نظر از چشمه کوثر گرفتم

خال هندو بر رخ چون آذرش دیدم ز داغش

سوختم آنسان که گفتی جای در آذر گرفتم

با زبان جذبه از من رونمائی خواست بروی

دین و دل ایثار کردم ترک جان و سر گرفتم

مات ماندم بر جمالش محو گشتم در جلالش

از جهان گفتی مکان در عالم دیگر گرفتم

گفت هان عیدغدیر آمد سرودی تازه برگو

من بخود بازآمدم پس خامه و دفتر گرفتم

اندر آن حالت که دستم مانده بود از کاردستی

خوش بر آوردم ز شوق و دامن حیدر گرفتم

آن شهنشاهی که تا گشتم غلام آستانش

در جهان باج شرف از سروران یکسر گرفتم

قوت جبریل را کردم ز وی تحقیق گفتا

هفت شهر لوط را من بر سر شهپر گرفتم

گفتمش یا للعجب این قوت و قدرت که دادت

گفت از پیرم علی بر همزن خیبر گرفتم

کعبه را گفتم که دادت این مقام و این صفا را

گفت این رتبت من از میلاد آن سرور گرفتم

چرخ را گفتم چه باشد اخترانت گفت روزی

وام از ارض نجف مشتی در و گوهر گرفتم

گفت پیغمبر نهادم عترت و قرآن پس از خود

من بقر آن دامن بن عم پیغمبر گرفتم

یا علی کوچکترین ذرات خورشید وجودت

خود منم کز روشنی ره بر مه انور گرفتم

مه جهان روشن کند من دل ز خاک آستانت

هر دو بگرفتیم نور اما من افزونتر گرفتم

من صغیر ناتوانستم که مدح حضرتت را

پیشهٔ خود ای ولی اعظم اکبر گرفتم

حاجتی دارم چو حاجات دگر آن را بر آور

تا بگویم باز از نخل سعادت برگرفتم