گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

مرغ‌ عشقم‌ باز در پرواز شد

باب‌ عشقم‌ باز بر دل باز شد

نغمه‌ای دیگر در این‌ ره ساز کرد

داستان عشق‌ و عقل‌ آغاز کرد

گوش جان بگشا گرت‌ دل مرده نیست‌

حالت‌ از سرمای هجر افسرده نیست‌

عشق‌ و عقل‌ عاشقان را گوش کن‌

حالشان را پیشوای هوش کن‌

عاشقی‌ کو را به‌ جان زد برق عشق‌

جانش از پا تا به‌ سر شد غرق عشق

عقل‌ محتاط آید اندر اهتزاز

کآردش در راه فرق و امتیاز

گوید او را عشق‌ بر خود کامی‌ است‌

کار او رسوایی‌ و بدنامی‌ است‌

چون روی دنبال عشق‌ خانه‌ سوز

می‌شوی بی‌خانمان و تیره روز

عشق‌ چون بیند که‌ عقل‌ بی‌ نشاط

کرده عاشق‌ را اسیر احتیاط

بر سریر دل نشیند شاه وار

عقل‌ را آرد به‌ بند اضطرار

گویدش کاین‌ شیوه بر تمییز نیست‌

کار عشق‌ اندیشه‌ و پرهیز نیست‌

هرکه‌ شاد آمد به‌ ما ناشاد رفت‌

سوخت‌ پس‌ خاکسترش بر باد رفت‌

عقل‌ گوید زین‌ خرابی ‌ها چه‌ سود

عشق‌ گوید تا شود کامل‌ وجود

عقل‌ گوید عاشقی‌ دیوانگی‌ است‌

عشق‌ گوید عقل‌ بر بیگانگی‌ است‌

عقل‌ گوید بندة درگاه باش

عشق‌ گوید بند بگسل‌ شاه باش

عقل‌ گوید عاشقی‌ جز ننگ‌ نیست‌

عشق‌ گوید نامها جز رنگ‌ نیست‌

همچنین‌ در کربلا سلطان عشق‌

چون روان گردید بر میدان عشق‌

عقل‌ آمد راه او را سخت‌ بست‌

عشق‌ آمد از دو کونش‌ رخت‌ بست‌

عقل‌ نرمی‌ کرد و با پرهیز رفت‌

عشق‌ گرمی‌ کرد و آتش‌ ریز رفت‌

عقل‌ برهان گفت‌ و استدلال یافت‌

عشق‌ مستی‌ کرد و استقلال یافت‌

عقل‌ راهش‌ از ره قانون گرفت‌

عشق‌ کامش‌ بر نشان خون گرفت‌

عقل‌ گفت‌ این‌ عزم بی‌ هنگام چیست‌

عشق‌ گفت‌ این‌ حرف‌ را هنگام نیست‌

عقل‌ گفتا زین‌ رهت‌ مقصود چیست‌

عشق‌ گفت‌ این‌ راه را مقصود نیست‌

عقل‌ گفتا تخم‌ ناکامی‌ مپاش

عشق‌ گفتا بند ناکامی‌ مباش

عقل‌ گفت‌ از جوع طفلان و عطش‌

عشق‌ گفت‌ از وقت‌ وصل‌ و عیش‌خَوش

عقل‌ گفت‌ از اهل‌ بیت‌ و راه شام

عشق‌ گفت‌ از صبح‌ وصل‌ و دور جام

عقل‌ از زنجیر و آن بیمار گفت‌

عشق‌ از سودای زلف‌ یار گفت‌

عقل‌ گفت‌ از زینب‌(س) و شهر دمشق‌

عشق‌ گفت‌ از شهریار و شهر عشق‌

عقل‌ گفت‌ از بزم بیداد یزید

عشق‌ گفت‌ از حظ‌ّ و دیدار مزید

عقل‌ گفتا از اسیری سرگذشت‌

عشق‌ گفتا آب‌ها از سر گذشت‌

عقل‌ گفت‌ از جان گذشتن‌ خواری است‌

عشق‌ گفتا ترک جان سرداری است‌

عقل‌ گفتا روح بر تن‌ مایل‌ است‌

عشق‌ گفتا روح را تن‌ حائل‌ است‌

عقل‌ گفت‌ اینسان که‌ جان را کرد خوار

عشق‌ گفتا آنکه‌ خواهد وصل‌ یار

عقل‌ گفتا چون کنی‌ با این‌ عیال

عشق‌ گفت‌ از جمله‌ باید انفصال

عقل‌ گفتا از ملامت‌ کن‌ حذر

عشق‌ گفتا شو ملامت‌ را سپر

عقل‌ از اهل‌ و عیالش‌ بیم‌ داد

عشق‌ بر کف‌ جامش‌ از تسلیم‌ داد

عقل‌ گفتا رو برون زین‌ کارزار

عشق‌ گفتا راه ها را بست‌ یار

عقل‌ گفتا صلح‌ کن‌ با این‌ سپاه

عشق‌ گفتا جنگ‌ ریزد زآن نگاه

عقل‌ گفت‌ از فتنه‌ بیزار است‌ دوست‌

عشق‌ گفت‌ این‌ فتنه‌ها از چشم‌ اوست‌

عقل‌ گفتا کن‌ سلامت‌ اختیار

عشق‌ گفتا گر گذارد چشم‌ یار

عقل‌ گفتا محنت‌ از هر سو رسید

عشق‌ گفت‌ آغوش بگشا کو رسید

عقل‌ گفتا کار آمد رو به‌ خویش‌

عشق‌ گفتا یار آمد رو به‌ پیش‌

عقل‌ گفت‌ از زخم‌ بسیارم غم‌ است‌

عشق‌ گفت‌ ار او نهد مرهم‌ کم‌ است‌

عقل‌ آمد از در الصلح‌ خیر

عشق‌ گفتا خیر و شر نبود ز غیر

عقل‌ گفتا نیست‌ شرّ در فعل‌ دوست‌

عشق‌ گفتا نیست‌ شرّی جمله‌ اوست‌

عقل‌ گفت‌ از نوک تیر و ناوکش‌

عشق‌ گفت‌ از غمزه های چابکش‌

عقل‌ گفت‌ از تشنه‌ کامی‌ و تبش‌

عشق‌ گفت‌ از لعل‌ جانان بر لبش‌

عقل‌ گفتا هوش بگشا بهر او

عشق‌ گفت‌ آغوش بگشا بهر او

عقل‌ بنمودش شماتت‌های عام

عشق‌ بستودش ز یار خوش کلام

عقل‌ گفت‌ از جور خصم‌ غافلش‌

عشق‌ گفت‌ از لطف‌ یار یکدلش‌

عقل‌ محکم‌ کرد بنیاد قیاس

عشق‌ برهم‌ ریخت‌ بنیاد و اساس

عقل‌ طرح هستی‌ از لولاک ریخت‌

عشق‌ بر چشم‌ مطرح خاک ریخت‌

عقل‌ آمد از در تقوی و شرع

عشق‌ در هم‌ کوفت‌ بیت‌ اصل‌ و فرع

عقل‌ حرف‌ از مصلحت‌ گفت‌ و مآل

عشق‌ برد از مصلحت‌ وقت‌ و مجال

عقل‌ آوردش به‌ هوش از بعد و قبل‌

عشق‌ آوردش بجوش از بانگ‌ طبل‌

عقل‌ گفتا با بلا نتوان ستیز

عشق‌ گفتا زین‌ بلا نتوان گریز

عقل‌ گفتا بر بلا کس‌ رو نکرد

عشق‌ گفتا غیر شیر و غیر مرد

عقل‌ گفت از تن‌ کجا سازی وطن‌

عشق‌ گفت‌ آنجا که‌ نبود جان و تن‌

عقل‌ تا می‌ دید بهر او صلاح

عشق‌ بردش سوی میدان ذوالجناح

باز آنجا عقل‌ دست‌ و پای کرد

بهر خویش‌ اثبات‌ عزم و رای کرد

گفت‌ در جنگ‌ عدو تأخیر کن‌

وصف‌ خود را ز آیت‌ تطهیر کن‌

تا که‌ بشناسندت‌ این‌ قوم دو دل

بل‌ شوند از کردة خود منفعل‌

عشق‌ گفتا زین‌ شناسایی‌ چه‌ سود

من‌ تو را نیکو شناسم‌ ای ودود

جد تو بر ماسوا پیغمبر است‌

مادرت‌ زهرا و بابت‌ حیدر است‌

تو خود آن شاهی‌ که‌ در روز الست‌

حق‌ به‌ عشق‌ خویش‌ پیمان تو بست‌

مر تو را از ماسوا ممتاز کرد

باز بر دل عقده های راز کرد

عهد تو ثبت‌ است‌ در طومار عشق‌

عارف‌ و معروف‌ نبود یار عشق‌

تیغ‌ برکش‌ عهد را تکمیل‌ کن‌

در فنای خویشتن‌ تعجیل‌ کن‌

گوش کن تا گویمت‌ پیغام دوست‌

ای حمام حق‌ نشین‌ بر بام دوست‌

نهی‌ منکر گر خرد گوید درشت‌

تو نه‌ فاروقی‌ بیفکن‌ سوی پشت‌

کرد مرآت‌ تو را رخسار خویش‌

دید در مرآت‌ رویت‌ ذات‌ خویش‌

عشق‌ با حسن‌ تو از روی تو باخت‌

دل به‌ خویش‌ از وجه‌ نیکوی تو باخت‌

نیست‌ پیدا غیر او ز آئینه‌ات‌

کی‌ دهد ره غیر را در سینه‌ات‌

پای تا سر هیکلت‌ مرآت‌ اوست‌

جزء جزئت‌ آیت‌ اثبات‌ اوست‌

بر تن‌ اندر جنگ‌ پیراهن‌ مپوش

در مقام وصل‌ از ما تن‌ مپوش

پیرهن‌ خواهم‌ تو را از خون کنند

وقت‌ مرگ از پیکرت‌ بیرون کنند

تا چنان کت‌ دل به‌ ما واصل‌ شود

هم‌ تنت‌ را کام جان حاصل‌ شود

گر تنت‌ گردد لگدکوب‌ ستور

باشد افزون لذت‌ جان در حضور

از در دیگر درآمد باز عقل‌

تا کند او را به‌ خود دمساز عقل‌

یکسر از منقول بر معقول رفت‌

عرض را بنهاد و سوی طول رفت‌

گفت‌ گر تو مظهر ذات‌ اللّهی‌

در صفات‌ ذات‌ مرآت‌ اللّهی‌

اوست‌ بی‌تبدیل‌ و بی‌تغییر هم‌

رتبه‌ مظهر نگردد بیش‌ و کم‌

خلقت‌ اشیاء به‌ حق‌ عاید نشد

رتبه‌ ای از بهر او زاید نشد

کی‌ مقامی‌ را ظهورش فاقد است‌

کز شهادت‌ مر مقامش‌ زائد است‌

ور نباشی‌ مظهر ذات‌ وجود

از شهادت‌ می‌ نیابی‌ آن شهود

زآنکه‌ اشیاء خود به‌ ترتیب‌ حدود

جمله‌ موجودند بر نفس‌ وجود

عشق‌ گفتا این‌ دلیل‌ فلسفی‌ است‌

در مقام ما دلایل‌ منتفی‌ است‌

عقل‌ گو کن‌ تیغ‌ برهان را غلاف‌

در مقام عاشقی‌ حکمت‌ مباف‌

مظهر حق‌ خالق‌ بیش‌ و کم‌ است‌

هر کمی‌ از وی فزون در عالم‌ است‌

زآن مقاماتی‌ که‌ ذاتش‌ مالک‌ است‌

این‌ مقام و این‌ شهادت‌ هم‌ یک‌ است‌

بهر عقل‌ ا ست‌ این‌ و گر نه ‌واصلی‌

نه‌ مقامی‌ داند و نه‌ منزلی‌

عقل‌ گفتا در دلایل‌ خستگی‌ است‌

گر کمال عشق‌ در وارستگی‌ است‌

زین‌ مقامی‌ هم‌ که‌ داری رسته‌ شو

بی‌ مقامی‌ را یکی‌ شایسته‌ شو

جان مده بر باد و حفظ‌ خویش‌ کن‌

ترک این‌ هنگامه‌ و تشویش‌ کن‌

گر کمالست‌ این‌ تو بگذر از کمال

تا مجرد باشی‌ از هجر و وصال

عشق‌ گفتا این‌ تجرد ای همام

می‌شود ثابت‌ به‌ حفظ‌ این‌ مقام

ا ین‌ مقام آخر مقام سالک‌ است‌

بر مراتب‌ها ی مادون مالک‌ است‌

لیک‌ عاشق‌ زین‌ مراتب‌ مطلق‌ است‌

نه‌ به‌ اطلاق و تقیّد ملحق‌ است‌

نه‌ خبر دارد ز قید و بستگی‌

نه‌ بود آگاه از وارستگی‌

بل ‌عشیق‌ از خلق‌ و خالق‌ فارغ‌ است‌

از تجرد وز علایق‌، فارغ‌ است‌

بهر مفهوم است‌ این‌ در سِیر عشق‌

ورنه‌ نبود عقل‌ِ کامل‌ غیر عشق‌

چون عشیق‌ از جام وحدت‌ مست‌ شد

عقل‌ با عشق‌ آمد و همدست‌ شد