گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

ای نصارا خواب‌ عاشق‌ صادق است‌

جانْت‌ بر رؤیای صادق لایق‌ است‌

آنچه‌ می‌دیدی به‌ خواب‌ شرع ما

یافت‌ نک‌ تعبیر، برکش‌ تیغ‌ لا

رو به‌ میدان نفی‌ غیر یار کن‌

هرچه‌ را غیر از حسین‌(ع) انکار کن‌

شد جهاد اکبرت‌ کامل‌ عیار

بر جهاد اصغر اینک‌ دل سپار

خود شدی عین‌ حق‌ ای کامل‌ ادب‌

گرچه‌ بودی قتل‌ حق‌ را در طلب‌

تو ضیاء شمس‌ بودی از ازل

ضوء نکشد تیغ‌ بر شمس‌ اجل‌ّ

رو که‌ در فردوس اعلاء، مریمت‌(س)

کرد جان خواهد نثار مقدمت‌

رو که‌ از اول خدا یار تو بود

فیض‌ آخر دم، سزاوار تو بود

نک‌ که‌ شه‌ بر خواسته‌ بود از مقام

وقت‌ خلوت‌ بود بشکسته‌ سلام

رو به‌ خلوت‌ از سلام عام داشت‌

هِشته‌ تیغ‌ و فکر چنگ‌ و جام داشت‌

شاه عالم‌ رو به‌ خلوت‌ کرده بود

رو که‌ دولت‌ رو به‌ تو آورده بود

رو که‌ وقت‌ بذل و بخشش‌ بود تنگ‌

بُد بلند از خلوت‌ شه‌ بانگ‌ چنگ‌

بر کس‌ این‌ دم فیض‌ شاهی‌ کم‌ رسد

فیض‌ این‌ شه‌ تا به‌ آخر دم رسد

بلکه‌ فیض‌ او نگردد منقطع‌

زو شوند اشیاء به‌ هر دم منتفع‌

لیک‌این‌ فیضی‌ که‌ بردی نک‌ تو زو

نیست‌ فیضی‌ که‌ کند بر هر که‌ رو

رو که‌ بر تو ختم‌ گشت‌ این‌ داوری

همچو بر ختم‌ رُسُل‌ پیغمبری

فطرتت‌ چون بود پاک از هر خلل‌

حق‌ رسانیدت‌ به‌ اکسیر ازل

گرچه‌ این‌ مخزن پر از اکسیر بود

بر تو هم‌ زد زود،اما دیر بود

هست‌ حالی‌ تا نگاهش‌ بر گدای

ایستاده بر در خلوت‌ بپای

بر کمر زن دامن‌ مردانه‌ را

پاک روب‌ از گرد هستی‌ خانه‌ را

نردبان کن‌ عشق‌ شاه خوب‌ چهر

همچو احمد کن‌ گذار از نه‌ سپهر

پیش‌ شاه ذوالجلال و السّلطنه‌

زن به‌ دریای مخالف‌ یک‌ تنه‌

تا دعای شه‌ تو را آید ز پِی‌

زین‌ دعا گردی وجود لا بشی‌ء

لا بشیئی‌ با خدا پیوستن‌ است‌

وز تعیّن‌ دل به‌ مطلق‌ بستن‌ است‌

چون وجودت‌ بند شرط است‌ ای جواد

لا بشرطِ شی‌ء گردی زین‌ جهاد

رو که‌ دارد شاه عالم‌ انتظار

کت‌ به‌ نی‌ بیند سر اندر کارزار

رو که‌ باید پیکرت‌ در رستخیز

گردد از شمشیر عدوان ریز ریز

شد نصاری چو آگه‌ از تکلیف‌ عشق‌

هم‌ مخلع‌ جانش‌ از تشریف‌ عشق‌

سوی میدان بلا مردانه‌ تاخت‌

در ره حق‌ جان و سر مردانه‌ باخت‌

بر وجود غیر، تیغ‌ لا کشید

جان به‌ جانان داد و سر ز الاّ کشید

کرد پاک از گرد هستی‌ خانه‌ را

وز سرای دل برون بیگانه‌ را

رو به‌ وحدت‌ کرد و از کثرت‌ گذشت‌

بلکه‌ او خود نکته‌ توحید گشت‌

ای اخی‌ تا هست‌ با خود خویشیت‌

بهره یک‌ جو نیست‌ از درویشیت‌

بل‌ کمال فقر آن است‌ ای رهی‌

کز خدا و خود نماند آگهی‌

از جنید آن بحر توحید ای رفیق‌

نکته‌ای بشنو چو هوش او دقیق‌

گفت‌ باشد نزد من‌ درویش‌ آن

که‌ خدا را هم‌ نداند این‌ بدان

ذکر تو تا لا اله‌ الا ﷲ است‌

نی‌ دل از توحید حقت‌ آگه‌ است‌

کرده ای تهلیل‌ غیر حق‌ یقین‌

زآنکه‌ از وهم‌ است‌ و حق‌ نبود در این‌

سازد این‌ تهلیل‌ از شرکت‌ خلاص

نی‌ ز شرکی‌ که‌ رهند از وی خواص

شرک باطن‌ غیر شرک ظاهر است‌

عقل‌ عامه‌ زین‌ معانی‌ قاصر است‌

روی حرفم‌ نیست‌ اینجا با عوام

بلکه‌ باشد با فقیر با مقام

تو ز تهلیل‌ ار به‌ حرفم‌ موقنی‌

نی‌ موحد بل‌ به‌ ظاهر مؤمنی‌

هست‌ تهلیل‌ حقیقی‌ آنکه‌ مات‌

گردی اندر بحر جمع‌ و نور ذات‌