گنجور

 
صفی علیشاه

شاه دین‌ برگشت‌ اندر خیمه‌گاه

تا نماید ملک‌ را تفویض‌ شاه

کودکان پاک معصوم از جناح

چونکه‌ بشنیدند بانگ‌ ذوالجناح

جملگی‌ از خیمه‌ بیرون ریختند

خوش به‌ دامانش‌ چو گرد آویختند

همچو لوح معتدل دامان شاه

کسرها ر ا داد اندر خویش‌ راه

گشت‌ از آن پروانگان خسته‌ جان

دامن‌ آن شمع‌ دین‌ پروانه‌ دان

آری آنان کز دو کون آواره اند

دائماً غم‌ پرور و غم‌ خواره اند

بی‌مکان گردیده از فرمان حق‌

جایشان نبود به‌ جز دامان حق‌

وآن زنان مستمند ناتوان

همچو پروانه‌ به‌ دورش پر زنان

ذوالجناح عشق‌ از سر تا به‌ دُم

زیر بوسه‌ آل عصمت‌ گشت‌ گم‌

ناله‌ زینب‌(س) نمی‌آید به‌ گوش

اندر اینجا رفته‌ پنداری ز هوش

نیست‌ زینب‌(س) وقت‌ بی‌ هوشی‌ تو

تنگدل شد شه‌ ز خاموشی‌ تو

بلبل‌ عشقی‌ تو بر گل‌ زنده ای

پیش‌ گل‌ بر صد نوا زیبنده ای

گل‌ به‌ دست‌ آمد کجا شد جوش تو

یا ز بوی گل‌ ز سر شد هوش تو

بر تو گرید دیدة گل‌ بی‌ حساب‌

بهر بی‌ هوشان روا باشد گلاب‌

ای صفی‌ بگذار این‌ هنگامه‌ را

سوختی‌ هم‌ دفتر و هم‌ خامه‌ را

جان همی‌ خواهد کند تن‌ را وداع

زندگی‌ ما را بود زین‌ پس‌ صداع

مرگ باشد گرچه‌ تلخ‌ اندر عیان

خوشتر است‌ از استماع این‌ بیان

اول و آخر نداند مرد دین‌

بگذر از شرح وداع آخرین‌

خود مشو زین‌ بیش‌ آتش‌کش‌، بس‌ است‌

سوزش دل را همین‌ آتش‌ بس‌ است‌