گنجور

 
صفی علیشاه

چون سخن‌ پیش‌ آمد از لطف‌ خفی‌

رفت‌ از کف‌ رشته‌ نظم‌ صفی‌

لطف‌ حق‌ برجاست‌ حالی‌ بازگو

ماجرا از ذوالفقار قهر خو

حافظ‌ اشیاست‌ گرچه‌ ذات‌ لطف‌

لیک‌ قهر حق‌ کند اثبات‌ لطف‌

قائم‌ بالقسط‌ حق‌ عادل است‌

ذوالفقارش وصف‌ عدل کامل‌ است‌

ظلم‌ را در کوی باری نیست‌ بار

قامع‌ الظلم‌ است‌ زآن رو ذوالفقار

ظالمان را گرچه‌ تهدید است‌ عدل

لیک‌ خود همدست‌ توحید است ‌عدل

لاجرم دست‌ علی‌ با ذوالفقار

بود و زین‌ پیداست‌ عدل کردگار

آنکه‌ گوید عدل نبود از اصول

بی‌ خبر از سرّ عدل است‌ آن فضول

عدل هم‌ ز اوصاف‌ حق‌ گرچه‌ یکی‌ است‌

هر صفت‌ را لیک‌ همره بی‌شکی‌ است‌

آن مخالف‌ گوید ار سلطان جود

هست‌ عادل هم‌ رحیم‌ است‌ و ودود

پس‌ خصوصیت‌ به‌ عدلش‌ بهر چیست‌

پس‌ یقین‌ عدل از اصول خمسه‌ نیست‌

گو مخالف‌ را شد ار حرفت‌ تمام

گوش دار از من‌ جواب‌ِ این‌ کلام

عدل، وصفی‌ گرچه‌ ز اوصاف‌ حق‌ است‌

لیک‌ او با هر صفاتی‌ ملحق‌ است‌

همچو رحمت‌ کآن یکی‌ ز اوصاف‌ هوست‌

لیک‌ با هرکس‌ به‌ قدر و حد اوست‌

رحمت‌ عامش‌ ندارد اختصاص

می‌رسد بر هر کسی‌ از عام و خاص

رحمت‌ خاصش‌ ولی‌ بر مؤمن‌ است‌

کو به‌ توحید و به‌ عدلش‌ موقن‌ است‌

عامه‌ گر یابند زین‌ رحمت‌ نشان

ظلم‌ باشد این‌ به‌ حال خاصگان

همچنین‌ در رزق یا وصف‌ دگر

رزق آدم هست‌ غیر از گاو و خر

رزق آدم گرچه‌ چون انعام نیست‌

رزق خاصان همچنین‌ چون عام نیست‌

رزق انسان گر به‌ خر بدهد خدا

ظالم‌ است‌ و نیست‌ ظلم‌ از وی روا

ذات‌ حق‌ در رازقیت‌ کامل‌ است‌

هم‌ به‌ رزاقی‌ و رحمت‌ عادل است‌

می‌شمارد مر جهنم‌ را خدا

بهر مؤمن‌ نعمتی‌ از خود، چرا؟

خوان ز الرحمن‌ شواظ نار را

تا بیابی‌ عدل آن جبّار را

عدل، یک‌ وصفی‌ است‌ زآن شاه جلیل‌

لیک‌ باشد هر صفاتی‌ را دخیل‌

می‌کند تهدید حق‌ بر فاسقان

زآن نهد منّت‌ به‌ جان مؤمنان

در جهنم‌ گر بَرَد کفار را

فایده چبود از آن ابرار را

فایده این‌ بس‌ که‌ عدل آغاز کرد

مؤمنان را ز اشقیا ممتاز کرد

سایر اوصاف‌ حق‌ را زین‌ قبیل‌

دان و عدلش‌ را به‌ هر وصفی‌ دخیل‌

لازم عدل خدا زآن شد معاد

تا کند ظاهر در آنجا عدل و داد

باز بشنو گرچه‌ دارد اختصاص

بر اصول خمسه‌ وصف‌ عدل خاص

این‌ معاد و عدل با هم‌ توأمند

در دو وصفند ارچه‌، لیکن‌ با همند

آن صراطت‌ هست‌ دل اندر شهود

وآن معادت‌ در یقین‌ قوس صعود

این‌ صراط عدل ای جان راه توست‌

وآن سلوکت‌ عود سوی شاه توست‌

خود مکرر کرده ام شرح صراط

کن‌ رجوع ار باز خواهی‌ ز احتیاط

نقطه‌ توحید را کردیم‌ فرض

پیش‌ از این خالی‌ ز عمق‌ و طول و عرض

باز انسان را به‌ فرض ای نور عین‌

نقطه‌ای خواندیم‌ بین‌ النقطتین‌

فرض خط‌ کردیم‌ با طول فقط‌

نقطه‌ در حدّین‌ و خط‌ اندر وسط‌

این چنین‌ خط‌ را به‌ فتوای حکیم‌

شاید ار خوانی‌ صراط مستقیم‌

این‌ صراط راست‌ باشد راه ما

کو بود از وصف‌ عدل شاه ما

هست‌ این‌ خط‌ متّصل‌ بر نقطه‌ کو

وصف‌ توحید است‌ تا دانی‌ بگو

راه ما چون یافت‌ وصف‌ اعتدال

یافت‌ بر توحید پس‌ عدل اتصال

وآن صراط راست‌ کز ما تا خداست‌

گر به‌ یادت‌ هست‌ گفتم‌ مرتضاست‌(ع)

پس‌ امامت‌ هم‌ که‌ اصل‌ دین‌ توست‌

با کمال عدل حق‌ آمد درست‌

مرتضی‌(ع) گفتا منم‌ با اهل‌ دل

آن صراط مستقیم‌ معتدل

زآن نویسد حق‌ به‌ بازوی امام

آیت‌ صدقا و عدلاً را تمام

عدل شد پس‌ در امامت‌ هم‌ دخیل‌

باز بشنو از نبوت‌ ای خلیل‌

چون نبی‌ بر خلق‌ از حق‌ واسطه‌ است‌

در میان خلق‌ و خالق‌ رابطه‌ است‌

بر صراط عدل از حق‌ رهنماست‌

خلق‌ را دعوت‌ کند بر راه راست‌

در غدیر خُم‌ به‌ ره زآن خلق‌ را

خواند و دور افکند از سر دلق‌ را

پس‌ ز عدل حق‌ نبی‌ هم‌ ناطق‌ است‌

خلق‌ را خواند به‌ عدل و صادق است‌

راه حق‌ عدل است‌ و عادل احمد است‌

وز صراط عدل ظالم‌ مرتد است‌

ظالم‌ آن باشد که‌ بنهد فضل‌ را

وز اصول دین‌ نداند عدل را

پس‌ مدار چار اصل‌ ای جان من‌

جمله ‌بر عدل است‌ با برهان من‌

از صراط عدل تو بیرون مرو

نکته‌ خیر الامور اوسط‌ شنو

تا به‌ راه راست‌ در قوس صعود

مبدأت‌ گردد معاد ای با شهود

عدل هم‌ پس‌ از اصول است‌ ای حکیم‌

وآن مخالف‌ رو سیه‌ ماند و اثیم‌

قائم‌ بالقسط‌ حق‌ است‌ ای رفیق‌

وصفی‌ از عدلش‌ صراط بس‌ دقیق‌

قائم‌ بالقسط‌ حق‌ است‌ ای حرون

وصف‌ عدلش‌ ذوالفقار آبگون

قائم‌ بالقسط‌ دست‌ حیدر است‌

وصف‌ عدلش‌ ذوالفقار دو سر است‌

قائم‌ بالقسط‌ ما الاّ بود

وصف‌ عدلش‌ ذوالفقار لا بود

قائم‌ بالقسط‌ مطلق‌ مرتضاست‌(ع)

عدل او گه‌ تیغ‌ کج‌ گه‌ راه راست‌

راستی‌ مر تیغ‌ را اندر کجی‌ است‌

استقامت‌ حاصل‌ این‌ معوجی‌ است‌

باید ابرو راستی‌ معوج بود

ناپسند است‌ ار که‌ غیر کج‌ بود

گر نباشد راست‌ خط‌ ما رد است‌

همچنین‌ گر تیغ‌ نبود کج‌ بد است‌

راست‌ گر داری مراد از هر دو است‌

گر تو کج‌ بینی‌ نظر اندر تو است‌

موجِ بحر عدل باشد ذوالفقار

زآن بود همدست‌ عدل کردگار

ذوالفقار از یم‌ قهر آمد برون

قهر،موج بحر عدل است‌ ای حرون

آنکه‌ گفت‌ انی‌ صراط المستقیم‌

ذوالفقارش بُد به‌ کف‌ عدل قویم‌

می‌نمود ار ذوالفقار، اظهار عدل

نکته‌ای بود آن هم‌ از اسرار عدل

عدل مطلق ‌حیدر است‌ از انبساط

وصف‌ عدلش‌ ذوالفقار است‌ و صراط

نکته‌ این‌ راز دانند اهل‌ ذکر

ور تو خواهی‌ گویمت‌ این‌ حرف‌ بکر

ذکر باشد آن سلوک و راه ما

هست‌ این‌ فتوای پیر رهنما

راه ما هم‌ آن صراط عدل ماست‌

نقطه‌ راه عدل ما را منتهاست‌

بر فنا سالک‌ رسد از راه ذکر

گردد اندر نقطه‌ محو شاه فکر

ذکر ما پس‌ در یقین‌ عین‌ ره است‌

وآن به‌ کف‌ شمشیر سلاّک شه‌ است‌

بشنو این‌ از مولوی گر آگهی‌

ذکر آن باشد که‌ پیش‌ آید رهی‌

می‌کند زین‌ تیغ‌،نفی‌ِ غیر دوست‌

چون شود در فکر فانی‌ نقطه‌ جوست‌

می‌رسد در نقطه‌ بر شاه ای رهی‌

گفت‌ در فکرت‌ به‌ پیش‌ آید شهی‌

ذکر تو بر نفی‌ هستی‌ لای توست‌

نقطه‌ چون تو لا شدی الاّی توست‌

ذکر پس‌ خود ذوالفقار سالک‌ است‌

هرچه‌ غیر از دوست‌ اینجا هالک‌ است‌

ذکر و فکر آمد چو نقطه‌ شد یکی‌

فانی ‌ای در ذات‌ اینجا بی‌ شکی‌

عدل و توحید تو الحاصل‌ علی‌ است‌

نقطه‌ و خط‌، واحد و عادل علی‌ است‌

شرح و بسط‌ از بهر آن بود این‌ همه‌

کاین‌ سخن‌ نارد تو را در واهمه‌

روی حرفم‌ نیست‌ با هر غافلی‌

بل‌ بود با عارف‌ دریا دلی‌

رند قلاّشی‌، خراباتی‌ فنی‌

نکته‌ فهمی‌، راز دانی‌، موقنی‌

تیز هوشی‌، زیرکی‌، نه‌ ابلهی‌

تند فکری، رهروی، نه‌ گمرهی‌

روی حرفم‌ با تو باشد ای فقیر

گر به‌ فهمت‌ هست‌ تأییدی ز پیر

گر نفهمی‌ هم‌ تو بی‌ اندیشه‌ام

کوهها را خُرد سازم، تیشه‌ام

گر تو هم‌ در فهم‌ بی‌ وزنی‌ و سنگ‌

خود چه‌ باکم‌ نیستم‌ با خلق‌ جنگ‌

چونکه‌ کوه از شیشه‌ ام دل خون شود

پتک‌ گر بردارم آیا چون شود

حاصلا عدل است‌ اصل‌ اعتقاد

هم‌ نبوت‌ هم‌ امامت‌ هم‌ معاد

در صراط عدل گر مرد حقی‌

خود تو با آن چار دیگر ملحقی‌

نکته‌ای دیگر مرا در مطلب‌ است‌

عدل را گفتند اصل‌ مذهب‌ است‌

خود تو دانی‌ چیست‌ ای عادل صفت‌

معنی‌ مذهب‌ در آیات‌ و لغت‌

پس‌ صراط راست‌ اصل‌ مذهب‌ است‌

داند این‌ هر کس‌ که‌ صوفی‌ مذهب‌ است‌

چون صراط ما علی‌ مرتضاست‌(ع)

در امامت‌ بر صراط او رهنماست‌

در مقام عدل راه است‌ او تو را

در امامت‌ رهنما و رهبرا

پس‌ نداند عدل را هر کو اصیل‌

هم‌ امامش‌ نیست‌ در مذهب‌ دخیل‌

زآنکه‌ تا ثابت‌ نگردد راه ما

در چه‌ ما را رهبر آید رهنما

پس‌ امامت‌ هم‌ نداند آن فضول

عدل را کت‌ گفت‌ نبود از اصول

هرچه‌ خواهم‌ بگذرم از این‌ سخن‌

آیدم تحقیق‌ از علم‌ لدن

عدل شد معلوم کاصل‌ مذهب‌ است‌

وین‌ صراط راست‌ ما را تا رب‌ است‌

چون به‌ نقطه‌ حق‌ رسی‌ با دید تو

گشته‌ ای آگاه از توحید تو

چون رسی‌ بر مقصد از راه رشاد

می‌شود توحید تو عین‌ معاد

چونکه‌ این‌ توحید، توحید حق‌ است‌

حق‌ صفات‌ عدل ذات‌ مطلق‌ است‌

معنی‌ حق‌ راستی‌ شد در لغت‌

صدق و عدلش‌ هم‌ امامت‌ را صفت‌

لاجرم جعفر(ع) که‌ حق‌ ناطق ‌است‌

راستی‌ّ راه بر وی صادق است‌

راه را زو راستی‌ معلوم شد

مذهب‌ جعفر از آن موسوم شد

آنچه‌ بُد افراط و تفریط‌ ای پناه

هِشت‌ و بنمود از میان هر دو راه

اختیار و جبر را بگذاشت‌ او

همچنین‌ تشبیه‌ و تنزیه‌ ای عمو

وز میان هر دو ره را بر گرفت‌

ای خوش آن کو مذهب‌ جعفر گرفت‌

گفت‌ راه ماست‌ در حد وسط‌

مگذر ار حق‌ مذهبی‌ زین‌ راست‌ خط‌

کرد پاک از غل‌ و غش‌ در رهبری

مذهب‌ ما را چو زرّ جعفری

مذهب‌ ما پس‌ به‌ عدل است‌ ای جواد

هم‌ امامت‌ هم‌ نبوت‌ هم‌ معاد

این‌ معاد ما بود بعد از سلوک

این‌ سخن‌ حق‌ است و فرمان ملوک

پس‌ معاد و مبدأ آمد مرتضی

بر محمد باد صلوات‌ خدا

عود بر حق‌ ثابت‌ اندر مذهب‌ است‌

وقت‌ عود ما به‌ سوی مطلب‌ است‌

غیر حق‌ از ذوالفقار خصم‌ سوز

همچو برف‌ از تاب‌ خورشید تموز

اندر آن صحرا به‌ آنی‌ آب‌ گشت‌

بلکه‌ شد معدوم و از هستی‌ گذشت‌

آن گروه از پیش‌ تیغ‌ او همه‌

منهزم گشتند مانند رمه‌

چون ز برق ذوالفقار دادگر

ظلم‌ را بنیاد شد زیر و زبر

تیغ‌ حق‌ بر نفی‌ غیر حق‌ براند

هیچ‌ غیر از حق‌ به‌ جای خود نماند

تشنه‌ جام لقاء، دریای جود

نهر هستی‌، اصل‌ سرچشمه‌ وجود

منبع‌ دین‌، کوثر عذب‌ حیات‌

تاخت‌ از آوردگه‌ سوی فرات‌

از فراتم‌ قصد دریای لقاست‌

اصطلاح ما از این‌ مردم سواست‌

قصد ما از لفظ‌ و صورت‌ معنی‌ است‌

صورت‌ و لفظ‌ِ فقط‌ لایعنی‌ است‌

صورت‌ الفاظ را چون پشه‌ دان

معنی‌ آن عنقای لاهوت‌ آشیان

پشه‌ را بستان به‌ عاریت‌ نواخت‌

ورنه‌ بهر پشه‌ بستان کس‌ نساخت‌

پشه‌ باشد صورت‌ حرف‌ این‌ بهل‌

نیک‌ بهر فهم‌ِ معنی‌ دار دل

قصد ما دریاب‌ باری ز اصطلاح

راند اندر آب‌ آن شه‌ ذوالجناح

ذات‌ باقی‌ بود در بحر لقا

کآمد آوازی به‌ گوشش‌ از قفا

کای مجاهد خیمه‌ گه‌ را تاختند

شاه بُرد و فیل‌ و فرزین‌ باختند

خیمه‌گاه اینجا مراد از کثرت‌ است‌

ملک‌ ویران، شاه اندر خلوت‌ است‌

رو علی‌ را وا گذار این‌ سلطنت‌

ورنه‌ برهم‌ خورد یکجا مملکت‌

شاه غایب‌ راست‌، لازم نایبی‌

تا بود شاهد، گواه غایبی‌

گرچه‌ اینجا نکته‌ای دارم دقیق‌

لیک‌ گرم مطلبم‌ حال ای رفیق‌

این‌ بیان جای دگر گویم‌ عیان

ور که‌ فهمیدی چه‌ حاجت‌ بر بیان

زآن صدا آن بحر توحید و جلال

تشنه‌ لب‌ برگشت‌ از نهر وصال

آنچه‌ تو از آن صدا فهمیده ای

ز ابلهی‌ بر ریش‌ خود خندیده ای

تو چنان دانی‌ که‌ آن شاه مجیب‌

از صدای رهزنی‌ خورده فریب‌

گر چنین‌ دانی‌ تو غیر عاقلی‌

یا که‌ بر علم‌ حصولی‌ قائلی‌

این‌ ز نقص‌ معرفت‌ باشد یقین‌

خود به‌ زخم‌ ما نمک‌ پاشد یقین‌

گوش جان ار داری از توفیق‌ علم‌

نیک‌ بگشا تا کنم‌ تحقیق‌ علم‌