گنجور

 
صفی علیشاه

ای علی‌ رحمت‌ ای شاه نخست‌

که‌ دل ارباب‌ دل در دست‌ توست‌

گر دل ما را غم‌ عشقت‌ شکست‌

گو شکسته‌ باش کز بهر تو است‌

در دل بشکسته‌ چون داری تو جا

شد دل اشکسته‌ ما را مدعا

در غم‌ عشق‌ خود ای کامل‌ هنر

کن‌ دلم‌ را هر زمان اشکسته ‌تر

هر دلی‌ کاشکسته‌ مهر تو نیست‌

آن دل حیوان بوَد نی‌ ز آدمی‌ است‌

چون رهاندی کشتی‌ ما از خطر

گو چرا بشکست‌ کشتی‌ را خضر

ور شکست‌ آن را به‌ فرمان خدا

داد ارادت‌ را به‌ خود نسبت‌ چرا