گنجور

 
صفی علیشاه

گر فنا را بذل جان فهمیده ای

صحبت‌ اهل‌ فنا نشنیده ای

ترک هستی‌ نِی‌ همین‌ جان دادن است‌

بل‌ تعیّن‌های خود بِنهادن است‌

ای بسا کو ترک جان کرد و نَرَست‌

نامد اسرار فنا او را به‌ دست‌

ترک جان هم‌ از شروط ره یک‌ است‌

داند این‌ را هر که‌ در ره سالک‌ است‌

بس‌ تعیّن‌ هاست‌ بهرِ مرد راه

جان بود زآنها یکی‌ بی‌اشتباه

سالک‌ افتاد آن تعیّن‌ها چو ز او

شد وجود منبسط‌ بی‌ گفتگو

حضرت‌ اسماء ز دریای وجود

اولین‌ موج است ای صاحب‌ شهود

موج ها یعنی‌ وجود ممکنات‌

موج این‌ بحر است هر یک‌ یا ثقات‌

در مراتب‌ موج بحر ای با شهود

شد تعیّن‌ های سلطان وجود

ترک هستی‌ زین‌ تعیّن‌ رَستن‌ است‌

بر وجود منبسط‌ پیوستن‌ است‌

بی‌ تعیّن‌ چون شدی تو فانی‌ای

از طبیعت‌ رَسته‌ای، ربّانی ای

اینچنین‌ عباس در میدان فقر

ترک هستی‌ کرد و شد سلطان فقر

نی‌ همین‌ در ترک جان همت‌ گماشت‌

هرچه‌ می‌بودش تعیّن‌ واگذاشت‌

شرح حالش‌ را نگویم‌ بیش‌ از ا ین‌

زآنکه‌ دل بی‌طاقت‌ است‌ و خرده بین‌

ترسم‌ از این‌ بیش‌ گویم‌ حال او

وآنچه‌ آمد بر سر از اقبال او

این‌ دل نازک طبیعت‌ خون شود

رو به‌ هامون آورد مجنون شود

منتظر باشد همین‌ افسانه‌ را

بانگ‌ هویی‌ بس‌ بود دیوانه‌ را

این‌ دل عاشق‌ بهانه‌ جو بود

چون بهانه‌ یافت‌ آتش‌ خو شود

بی‌سبب‌ تنگ‌ است‌ او را حوصله‌

چون سبب‌ یابد بدرّد سلسله‌

بی‌سبب‌ بر خود بگرید روز و شب‌

آب‌ گردد گر به‌ دست‌ آرد سبب‌

خاصه‌ اسبابی‌ که‌ گویی‌ در جهاد

دست‌ عباس علی‌(ع) از تن‌ فتاد

حرف‌ ما را باز دل در بر طپید

هرکه‌ گوش استاده بود و می‌ شنید

گفتم‌ اندر برِ دل غم‌ پیشه‌ نیست‌

ضیغم‌ آشفته‌ اندر بیشه‌ نیست‌

بر گمانم‌ کو گرفتار خود است‌

فارغ‌ از من‌ محو دلدار خود است‌

نیست‌ هم‌ حالی‌ چو سابق‌ در برم

بر اسیری رفته‌ است‌ از کشورم

رفته‌ اندر شهر چین‌ِ موی دوست‌

خاک بر سر می‌ کند در کوی دوست‌

بی‌خبر کاین‌ دم بود برجای خویش‌

می‌ نیوشد حرف‌ و می‌گردد پریش‌

هست‌ این‌ هم‌ ز اتفاقات‌ قضا

کاین‌ دل سودائی‌ است این‌ د م بجا

هان کجا بودی دلا در این‌ سفر

مدتی‌ بُد کز تو بودم بی‌خبر

خوش حضر باشی‌ بجا نیک‌ آمدی

از بلاد دور و نزدیک‌ آمدی

خوش ز چین‌ کفر رو کردی به‌ تن‌

شرط ایمان شد بلی‌ حب‌ وطن‌

گر چه‌ تن‌ نبود وطن‌ این‌ صحبت‌ است‌

موطن‌ اصلی‌ جهان وحدت‌ است‌

مقصد اصلی‌ بود اقلیم‌ چین‌

مرد چینی‌ عارف‌ کامل‌ یقین‌

چین‌ بود هم‌ ملک‌ معنی‌ شهر جان

گر که‌ دانی‌ اصطلاح چینیان

اول ار داری هوای آن زمین‌

باید آموزی زبان اهل‌ چین‌

پس‌ سوی مقصود اصلی‌ رو نما

رو ز چاه طبع‌ در شهر فنا

چون زبان چینیان آموختی‌

ز اصطلاح خویش‌ لب‌ را دوختی‌

ز اصطلاح زبده الاسرارشان

ره بری بر شهر چین‌ یارشان

زبده الاسرار تا اقلیم‌ چین‌

رهنمای تو ست‌ گر داری یقین‌

زبدة الاسرار را ای مرد دین‌

تا نخوانی‌ رو مَنِه‌ در راه چین

زآنکه‌ دارد راه چین‌ افزون خطر

زین‌ کتاب‌ از راه گردی با خبر

اصطلاح چینیان اول بیاب‌

پس قدم در راه چین‌ نِه‌ با شتاب‌

ذوق فهم‌ زبدة الاسرار من‌

گر نداری از طریقت‌ دم مزن

هرکه‌ ذوق جانِ کل‌ بستان اوست‌

زبدة الاسرار حرز جان اوست

ذوق معنی‌ غیر ذوق صورت‌ است‌

ذوق معنی‌ روضه‌ بی‌آفت‌ است‌

ذوقِ حس‌ دارد یقین‌، هر جانور

ذوق معنی‌، ذوق عشق‌ است ای پسر

گر نداری رشته‌ عشقی‌ به‌ کف‌

بر تو زیبد چونکه‌ حیوانی‌ علف‌

ذوق عرفان می‌دهد ز آدم نشان

ورنه‌ هرکس‌ راست‌ ذوق آب ‌و نان

نیستم‌ پروا کنون اینجا بایست‌

کاختلاف‌ ذوق ها گویم‌ ز چیست‌

نک‌ به ‌فهم‌ حرف‌ِ ما چالاک شو

در طریقت‌ واقف‌ از ادراک شو

زبدة الاسرار ما را اندکی‌

گر تو فهمی‌ عارفی‌ و مدرکی‌