گنجور

 
صفی علیشاه

چونکه‌ بحر لایزالی‌ کرد موج

کار عشق‌ لاابالی‌ یافت‌ اوج

شاه عشق‌ آن مالک‌الملک‌ِ فقط‌

کرد در میدان قیام اندر وسط‌

در رکابش‌ انبیاء حاضر همه‌

بر جمال لم‌ یزل ناظر همه‌

او چو شمع‌ و انبیاء پروانه‌اش

پیش‌ شمعش‌ جان به‌ کف‌ پروانه‌ وش

او چو یوسف‌ انبیاء پیراهنش‌

و او چو جان، آنها مثالی‌ از تنش‌

تا نماند غیر حق‌ دمساز حق‌

بانگ‌ هل‌ مِن‌ ناصری شد راز حق‌

کیست‌ کاین‌ دم،دم ز منصوری زند

ناصر بالذات‌ را یاری کند

اندرین‌ دشت‌ بلا حق‌ جو شود

او همه‌ حق‌ گردد و حق‌ او شود

در ره عشقم‌ فنا گردد کنون

مالک‌ مُلک‌ بقاء گردد کنون

قطره را بگذارد و عمّان شود

جان دهد بهر خدا جانان شود

اندرین‌ صحرا شود نخجیر حق‌

پس‌ شود در بیشه‌ جان شیر حق‌

مشتری حق‌ است‌ بفروشید جان

نیست‌ در سودای حق‌ باﷲ زیان

هرکه‌ جانِ او فدای من‌ شود

جانِ جانِ حضرت‌ ذوالمن‌ شود

ترک جان کرد آنکه‌ جانانش‌ کنم‌

عالم‌ و آدم ثنا خوانش‌ کنم‌

جانِ آن کامروز در راهم‌ فداست‌

جان نواز انبیاء و اولیاست‌

چون نوای قبل‌َ موتوا اَن تَموت‌

شد بلند از نای حی‌ لایموت‌

بود طفل‌ شیرخوار اندر حرم

کآفرینش‌ را پدر بُد در کرم

خورده از پستان فضل‌ آن پسر

شیرِ رحمت‌ طفل‌ جان بوالبشر

ممکنات‌ از عالم‌ و آدم همه‌

از دم جان پرورش یکدم همه‌

گرچه‌ خوانند اهل‌ عالم‌ اصغرش

من‌ ندانم‌ جز ولی‌ اکبرش

بر امید جان نثاری آن زمان

خویش‌ را افکند از مهد امان

دست‌ از قنداق جان بیرون کشید

بندهای بسته‌ را برهم‌ درید

آری آری شیر حق‌ّ است‌ ای ولد

آنکه‌ در گهواره اژدرها دَرَد

بانگ‌ بر زد کای غریب‌ بینوا

نیستی‌ بی‌کس‌ هنوز این‌ سو بیا

مانده باقی‌، بین‌ ز اصحاب‌ کرم

شیرخوار خسته‌ جانی‌ در حرم

نیست‌ این‌ معنی‌ شگفت‌ از کار عشق‌

تو ندانی‌ چون نداری نار عشق‌

حلقه‌ چون بر در زند عشق‌ ای فقیر

کی‌ شناسد او صغیری از کبیر

هرکه‌ او را طینت‌ از آن طینت‌ است‌

جان او راجع‌ به‌ اصل‌ فطرت‌ است‌

گر به‌ مشرق فرع و در غرب‌ است‌ اصل‌

وقت‌ حاجت‌ می‌شود با اصل‌ وصل‌

ذره ذره کاندر این‌ ارض و سماست‌

جنس‌ خود را همچو کاه و کهرباست‌

نور جزو آمد چو جنس‌ آفتاب‌

هم‌ به‌ سوی آفتاب‌ استش‌ ایاب‌

گر تو جزو آفتابی‌ هوش دار

اندر این‌ معنی‌ بیانی‌ گوش دار