گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

چونکه‌ زینب‌(س)در سرادق بازگشت‌

سوی میدان، شاه میدان تازگشت‌

ذوالجناح عشق‌ آتش‌ خوی شد

بی‌زبان، اِنّی‌ اناﷲ گوی شد

بی‌زبان حاشا که‌ اندر کوی حق‌

بد زبان لَن‌ْتَرانی‌ گوی حق‌

گشت‌ ازو آتش‌ گلستان بر خلیل‌

خضر را در رهنوردی بُد دلیل‌

برق نعلش‌ نار نخل‌ طور بود

موسی‌ آن را نار دید و نور بود

زنده از هر تار مویش‌ در شمیم‌

صد هزاران عیسی‌ محی‌الرمیم‌

آسمان ها بسته‌ موی دمش‌

بحر امکان گردی از خاک سُمش

چون عنان او سبک‌ در راه شد

خاک صحرا هم‌ صفات‌ ﷲ شد

جای هر گامی‌ که‌ بر می‌داشت‌ او

انبیاء را بود جای چشم‌ و رو

چون به‌ میدان شهادت‌ پا نهاد

پا برون از ملک‌ اَو اَدنی‌ نهاد

شد رکابش‌حلقه‌ عرش برین‌

عرش یعنی‌ پای آن عرش آفرین‌

این‌ سخن‌ را هِل‌ بجا تکلیف‌ نیست‌

ذوالجناح عشق‌ را تعریف‌ نیست‌

ذوالجناحا تیزتک‌ شو شب‌ رسد

باز ترسم‌ کز قفا زینب‌(س) رسد

وصف‌ها جز لفظ‌ پیچاپیچ‌ نیست‌

قصد عاشق‌ جز شهادت‌ هیچ‌ نیست‌

الغرض شد سوی میدان رهنورد

ذوالجناح و فارِس او شاهِ فرد

آفتاب‌ عشق‌ میدان تاب‌ شد

عقل‌ آنجا برف‌ بود و آب‌ شد

عقل‌ تنها نِی‌ دم از هیهات‌ زد

عشق‌ را هم‌ بُهت‌ برد و مات‌ زد

لامکان وآنجا که‌ فوق عرش بود

زیر سمّ ذوالجناحش‌ فرش بود

تا به‌ خدمت‌ بوسدش نعل‌ سمند

قاب‌ قوسین‌ از حدخود شد بلند

لامکان شد پَست‌ بر بالای او

پَست‌ و بالا گشت‌ تنگ‌ از جای او

پردة کشف‌ الغطا برچیده شد

وآنچه‌ حیدر را یقین‌ بُد دیده شد

ذات‌ مطلق‌ بی‌حجاب‌ ای مرد کار

گشت‌ در میدان توحید آشکار

هین‌ چه‌ میدان، ساحت‌ غیب‌ الغیوب‌

نُه‌ سپهرش جزو خاک و خاکروب‌

آفتاب‌ لایزالی‌ برفروخت‌

پرده های لَن‌ْتَرانی‌ را بسوخت‌

بی‌حجاب‌ اسرار ذات‌ مکتتم‌

از حجاب‌ افتاد بیرون تام و تم‌

آنکه‌ در معراج وحی‌ از وی رسید

پیش‌ پیش‌ ذوالجناحش‌ می‌دوید