گنجور

 
صفی علیشاه

إِنَّهُ فَکَّرَ وَ قَدَّرَ (۱۸) فَقُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ (۱۹) ثُمَّ قُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ (۲۰) ثُمَّ نَظَرَ (۲۱) ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ (۲۲) ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اِسْتَکْبَرَ (۲۳) فَقٰالَ إِنْ هٰذٰا إِلاّٰ سِحْرٌ یُؤْثَرُ (۲۴) إِنْ هٰذٰا إِلاّٰ قَوْلُ اَلْبَشَرِ (۲۵) سَأُصْلِیهِ سَقَرَ (۲۶) وَ مٰا أَدْرٰاکَ مٰا سَقَرُ (۲۷) لاٰ تُبْقِی وَ لاٰ تَذَرُ (۲۸) لَوّٰاحَةٌ لِلْبَشَرِ (۲۹) عَلَیْهٰا تِسْعَةَ عَشَرَ (۳۰)

بدرستی که او فکر کرد و فرار داد (۱۸) پس کشته باد چگونه قرار داد (۱۹) پس کشته باد چگونه فراری داد (۲۰) پس نظر کرد (۲۱) پس روی درهم کشیده و ترش‌روی شد (۲۲) پس پشت کرد و سرکشی نمود (۲۳) پس گفت نیست این بر سحری که آموخته می‌شود (۲۴) نیست این مگر سخن انسان (۲۵) زود داخل سازمش در دوزخ (۲۶) و چه دانا کرد ترا چیست دوزخ (۲۷) نه باقی می‌دارد و نه وامی‌گذارد (۲۸) سیاه‌کننده است مر پوست را (۲۹) بر آنست نوزده تا (۳۰)

فکر کرد او طعن قرآن را که خواست

کرد هم اندازه بهر خویش راست

کشته گردد پس چسان تقدیر کرد

پس بر او لعنت که آن تقدیر کرد

پس نظر کرد و نمود از آن عبوس

روی و پیشانی به هم برد از فسوس

پس ز قرآن رو بگرداند از عناد

کرد استکبار و شد دور از رشاد

گفت پس بعد از تأمل آن پلید

قوم خود را آن زمان یعنی ولید

اینکه می گوید محمّد(ص) کی بود

غیر سحری که روایت می شود

یعنی آموزند او را این بیان

ساحران بابلی اندر نهان

نیست این جز قول آدم از قرار

یا فکیهه یا که آن جو و یسار

زود باشد کافکنیمش در سقر

بر سقر دانا چه کردت وآن مقر

آتشی کز مغز و از قشر آنچه هست

می نماند، می ندارد باز دست

تیره سازد آدمی را روی و پوست

هیئت اجرامش ار خوانی نکوست

گر تأمل کرده باشی در نگاه

ظالم و بی دین بود رویش سیاه

چون سیه شد دل شود پیدا بر او

پرده چون افتد نماید مو به مو

اهل دل بینند آن را از نظر

تو نبینی چون نداری آن بصر

گفت زآن روزید با فخر کبار

کیست گر خواهی بگویم اهل نار

یعنی آن کز سیّئات اندر فخ است

تیره رُوی از نفس همچون دوزخ است

در هوای نفس دون باشد غریق

از سیاهی رو عیانند این فریق

بر چنان آتش بوند از امر شه

مر موکل از ملایک نوزده

ره به تحقیق معانی گر تو راست

این عدد دانی معیّن از چه راست

هفت کوکب دو و ده برج از نظر

هست بر ملک طبیعت ذی اثر

این جهانِ طبع و حس یعنی بپا

از بروج است و کواکب ز اقتضا

پس طبیعت هفت باشد در نظر

دو و ده قوّت است حیوانی دگر

این قدر حق خواست کآید در بیان

اصل آن داند خدای راز دان