قٰالَ اُدْخُلُوا فِی أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِکُمْ مِنَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ فِی اَلنّٰارِ کُلَّمٰا دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَهٰا حَتّٰی إِذَا اِدّٰارَکُوا فِیهٰا جَمِیعاً قٰالَتْ أُخْرٰاهُمْ لِأُولاٰهُمْ رَبَّنٰا هٰؤُلاٰءِ أَضَلُّونٰا فَآتِهِمْ عَذٰاباً ضِعْفاً مِنَ اَلنّٰارِ قٰالَ لِکُلٍّ ضِعْفٌ وَ لٰکِنْ لاٰ تَعْلَمُونَ (۳۸) وَ قٰالَتْ أُولاٰهُمْ لِأُخْرٰاهُمْ فَمٰا کٰانَ لَکُمْ عَلَیْنٰا مِنْ فَضْلٍ فَذُوقُوا اَلْعَذٰابَ بِمٰا کُنْتُمْ تَکْسِبُونَ (۳۹) إِنَّ اَلَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیٰاتِنٰا وَ اِسْتَکْبَرُوا عَنْهٰا لاٰ تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوٰابُ اَلسَّمٰاءِ وَ لاٰ یَدْخُلُونَ اَلْجَنَّةَ حَتّٰی یَلِجَ اَلْجَمَلُ فِی سَمِّ اَلْخِیٰاطِ وَ کَذٰلِکَ نَجْزِی اَلْمُجْرِمِینَ (۴۰) لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهٰادٌ وَ مِنْ فَوْقِهِمْ غَوٰاشٍ وَ کَذٰلِکَ نَجْزِی اَلظّٰالِمِینَ (۴۱) وَ اَلَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ لاٰ نُکَلِّفُ نَفْساً إِلاّٰ وُسْعَهٰا أُولٰئِکَ أَصْحٰابُ اَلْجَنَّةِ هُمْ فِیهٰا خٰالِدُونَ (۴۲) وَ نَزَعْنٰا مٰا فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهِمُ اَلْأَنْهٰارُ وَ قٰالُوا اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ اَلَّذِی هَدٰانٰا لِهٰذٰا وَ مٰا کُنّٰا لِنَهْتَدِیَ لَوْ لاٰ أَنْ هَدٰانَا اَللّٰهُ لَقَدْ جٰاءَتْ رُسُلُ رَبِّنٰا بِالْحَقِّ وَ نُودُوا أَنْ تِلْکُمُ اَلْجَنَّةُ أُورِثْتُمُوهٰا بِمٰا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (۴۳) وَ نٰادیٰ أَصْحٰابُ اَلْجَنَّةِ أَصْحٰابَ اَلنّٰارِ أَنْ قَدْ وَجَدْنٰا مٰا وَعَدَنٰا رَبُّنٰا حَقًّا فَهَلْ وَجَدْتُمْ مٰا وَعَدَ رَبُّکُمْ حَقًّا قٰالُوا نَعَمْ فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَیْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اَللّٰهِ عَلَی اَلظّٰالِمِینَ (۴۴) اَلَّذِینَ یَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اَللّٰهِ وَ یَبْغُونَهٰا عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ کٰافِرُونَ (۴۵) وَ بَیْنَهُمٰا حِجٰابٌ وَ عَلَی اَلْأَعْرٰافِ رِجٰالٌ یَعْرِفُونَ کُلاًّ بِسِیمٰاهُمْ وَ نٰادَوْا أَصْحٰابَ اَلْجَنَّةِ أَنْ سَلاٰمٌ عَلَیْکُمْ لَمْ یَدْخُلُوهٰا وَ هُمْ یَطْمَعُونَ (۴۶)
گوید خدا داخل شوید در امتانی که بحقیقت گذشتند پیش از شما از پریان و آدمیان در آتش هرگاه داخل شوند امتی لعنت میکند هم کیش خود را تا وقتی که ملحق شوند بیکدیگر در آن همه گویند آخرشان از برای اولشان پروردگار ما اینها گمراه گردند ما را پس بده ایشان را عذابی مضاعف از آتش گوید از برای هر یک دو چندانست و لیکن نمیدانید (۳۸) و گویند اولشان مر آخرشان را پس نیست شما را بر ما هیچ فضلی پس بچشید عذاب را بسبب آنچه بودید که کسب میکردید (۳۹) بدرستی که آنان که تکذیب کردند آیتهای ما را و سرکشی کردند از آن گشوده نشود از برای ایشان درهای آسمان و داخل نمیشوند بهشت را تا وقتی که درآید شتر نر در سوراخ سوزن و همچنین سزا دهیم گناهکاران را (۴۰) مر ایشانراست از دوزخ بستری و از بالاشان پوششها و همچنین سزا میدهیم ظالمان را (۴۱) و آنانی که گرویدند و کردند کارهای شایسته تکلیف نمیفرمائیم نفسی را مگر باندازه طاقتش آن گروه اهل بهشتند ایشان در آن جاودانیانند (۴۲) و بیرون کشیدیم آنچه بود در سینههاشان از کینه میرود از زیر ایشان نهرها و گویند ستایش مر خدایی را که هدایت کرد ما را باین و نبودیم که هدایت یابیم اگر نه آن بود که هدایت کرده بود ما را خدا بتحقیق آمدند فرستادگان پروردگار ما بحق و ندا کرده شدند که اینست آن بهشتی که بمیراث داده شدید آن را بسبب آنچه بودید که میکردید (۴۳) و ندا کردند اهل بهشت اهل دوزخ را که بحقیقت یافتیم آنچه وعده کرد ما را پروردگار ما حق پس آیا یافتید شما آنچه وعده کرد پروردگارتان حق گفتند آری پس ندا کند نداکننده میانشان که لعنت خدا بر ستمکاران (۴۴) آنان که باز میدارند از راه خدا و میخواهند آن را کژ و ایشان بآخرت کافرانند (۴۵) و میان آن دو تا حجابیست و بر اعراف مردانیاند که میشناسند همه را بعلامتشان و ندا کردند اهل بهشت که سلام بر شما داخل نشده بودند آن را و ایشان طمع میداشتند (۴۶)
گوید او داخل شوید اندر امم
کز شما بودند سابق در ستم
از پری و آدمی بودند یار
با شما در دین روید اکنون به نار
« در اقسام ظلم »
شرک را اقسام باشد بی شکی
بت پرستی باشد از آنها یکی
میکنی اظهار توحید از ریا
چشم بهر خلق پوشی از خدا
یا کنی انکار آیات و کتاب
یا خوری مال یتیم از بی حساب
یا برنجانی دل صاحبدلی
یا کنی تصدیق حرف باطلی
یا بری مال فقیران را به زور
یا کنی در حق مظلومان قصور
همچنین شرک است هر خوی بدت
زآن شوی پیوسته دور از مقصدت
هر که باشد خوی زشتش بیشتر
وارد اندر نار گردد پیشتر
چونکه در دوزخ درآیند امتی
مینمایند اخت خود را لعنتی
کاقتداء در دین به ایشان کرده اند
روی بر باطل ز حق آورده اند
این است پیدا گر زند مردی رهت
تا که اندازد به کاری در چهت
گر به عمد است ار به سهو آن بالیقین
لعنتش دائم کنی کز وی شد این
حق تو را بنموده ره بی ابتلاء
تا رسی از وی به اوج اعتلاء
پس کسی کآرد ز اوجت بر حضیض
یا به کاخی تنگ از ارض عریض
یا به ماتم خانه از دار السرور
میکنی نفرین مر او را در حضور
کرد دیو آواره ات از قصر و کاخ
پا برهنه راندت اندر سنگلاخ
میبرم گفتت به گلزار از طریق
شب درآمد، ماندی آنجا بی رفیق
سنگلاخی پر گزند و پر سباع
وز تو از هر سو برد دزدی متاع
مارها گویند دیدی کآخرت
شد خوراک ما تنِ مستکبرت
چون ببینی آن چنان هول و هلاک
ناله ها از دل برآری دردناک
کای خدا، شد بسته راه از چار سو
خود تو اینها گفته بودی مو به مو
کرده بودی زین تمام آگاهمان
دیو سرکش برد لیک از راهمان
حق تو را گوید که رفت از چاره کار
باید اینک بود با دزدان به دار
کرده بودم آگهت از پیش، من
کم شنیدی هر چه گفتم بیش، من
رو تو با آنها که حِقد انگیختند
انبیاء را خون به ناحق ریختند
یاد آن روز این زمان بر چاره کن
بند اُلفت را ز دشمن پاره کن
تا نگشته ذاتی اخلاق بدت
باقی از دزد است چیزی در یدت
کن برون از خانه دیو رانده را
دار پاس از دزد باقی مانده را
در پناه یار از بیگانه رو
شب عسس غافل رسد در خانه رو
تا بجنبی از پی تدبیر او
دست و پایت رفته در زنجیر او
خصمِ خونی خاصه گر باشد عسس
باالله ار برجا نهد جانی به کس
حق ز شفقت کرد ارسال رسل
خلق را واقف نمود از جزء و کل
کاندر این ره کلب غافل گیر چند
هست و هم دزدان با تیغ و کمند
شحنۀ پر خشم و کین هم در طلب
روزها از خانه بیرون رو، نه شب
روز یعنی در پناه اولیا
هم به ظل نورِ عقل ره نما
عقلی آن کو راه و چَه داند کم است
مینماید روز اما مظلم است
عقل کامل احمد (ص) است و عترتش (ع)
یا به هر دوری کتاب و سنتش
یا عمل کن بر کتاب حق تمام
یا اطاعت کن ز پیری با مقام
« در صفت پیر و مرشد »
پیری آن کو راه دان باشد به نص
در هدایت خاص از حق بل اخص
شرطها او راست اندر امتیاز
گفته ایم از پیش و هم گوییم باز
عالم و عاقل، خلیق و بردبار
با خلایق، شفق و رفقش بیشمار
بر خدا از هر کسی پیوسته تر
وز متاع و ملک دنیا رسته تر
قانع و خاضع، مجیب و مهربان
جود و ایثارش فزون از مردمان
کُشته باشد نفس دون را در جهاد
با کسی او را به دل نبود عناد
بر ذخیره ننهد از دنیا جوی
روز نو خواهد ز حق رزق نوی
آگه است از راه و منزل با شهود
وز مقام فرق تا جمع وجود
این چنین کس نائب پیغمبر است
والی امت، ولیّ حیدر است
با وجود آن ولیّ در نزد عقل
بس خطاء باشد عمل بر عقل و نقل
ور که پیری این چنین ناری به دست
بر کتاب حق عمل کن هر چه هست
تا نماید حق تو را راه صواب
زآنکه شد همدست پیغمبر کتاب
هست درج اندر کتاب ذوالجلال
هر چه باشد از حرام و از حلال
وز عقاید وز عبادات و عمل
وز شرایع آنچه باشد ماحَصَل
گرچه در تکلیف این بس مشکل است
لیک حق جو راه او بر منزل است
حق طلب را ره نماید سنگ و چوب
تا چه جای وحی علام الغیوب
پس نشد رهبر کتاب ار بهر کس
کافرم گر خوانده قرآن یک نفس
گو بمان اندر هوای نفس خویش
تا که آید پیک مرگ از پشت و پیش
رفته شب از خانه بیرون بی چراغ
گو مباد از دست دزدانت فراغ
شب شدن از خانه بیرون چیست آن
غرّه بر اجماع گشتن یا گمان
یا شدن بر علم و عقل و نقل مست
مهدی موعود را هِشتن ز دست
ور که عارف مسلک و صوفی وشی
خلسه را باید شناسی از غشی
در تو آن حالی که پنداری خوش است
در بیابان همچو از دور آتش است
نی تو را گرمی رسد زآن جستجو
نی توانی پیش پا را دید از او
جانب آتش خیالت برده است
دست بر تن گر نهی افسرده است
یافتی سرّ تصوف از چه باب
زآنکه آن ناید به گفتار و کتاب
در کتابی گر خود آن را دیده ای
تو به لفظی دان که بر چسبیده ای
آن تصوف نیست کآید در کلام
بل بود برقی که برجست از غمام
برق غیر از آفتاب عالم است
این بتابد وآن نمودش یک دم است
گرچه خور تابد ز چشمۀ سوزنی
کی برون از چشم سوزن شد تنی
آن تصوف جمله از خود مردن است
تن فکندن، جان به جانان بردن است
گرچه آن هم نزد صوفی هیچ نیست
زندگی و مردگی پیشش یکی است
سرّ صوفی، بحرهای ژرف بود
وآنچه بشنیدی و خواندی حرف بود
حرفها هم دارد ای جان اختلاف
هست بعضی صدق و بعضی بر گزاف
گوهری در صد شبه بنهفته است
نادر است آن بس که صوفی گفته است
گفته ها را هم تو نشناسی سبب
ور شناسی ممکن است آن نی عجب
گر شناسی از عنایات خداست
این چنین فهمی ز آلایش جداست
با تو گویم از عنایت یک نشان
نیک دریاب آن به جان و دل نشان
شه نویسد یا فرستد گر پیام
تا شوی حاضر تو فردا در سلام
باورم ناید که فردا رایگان
قصه خوانی را نشانی بر دکان
بل ز دنیا جمله یابی انقطاع
صحبت هر کس تو را باشد صُداع
جز که با مردی ز مخصوصان شاه
همنشین گردی که پرسی رسم و راه
یا در آن فکری که چون گویی جواب
گر که پرسد از تو چیزی بر صواب
پس عنایت گر ز حق گر دد نصیب
بر کند دل از دو کونت عن قریب
هم رَوی هم میبرندت ناگزیر
بر کمند و بند حق باشی اسیر
همچو مشتاقی که معشوقش ز پی
میفرستد تا رود نزدیک وی
بین شناسد هیچ او پا را ز سر
میدود گر گویی اش آهسته تر
کی به فکر جامه باشد یا کلاه
تا چه جای آنکه دزدش بسته راه
من بسی این راه را طی کرده ام
ارمغانها زآن دیار آورده ام
تا نپنداری گزاف است این سخن
اندکی کن غور در تفسیر من
تا شناسی اصل این توفیق تو
بی تصور می مکن تصدیق تو
من نگویم دوست باش، الطاف کن
خصمی ار هم، در سخن انصاف کن
« در اختصاص این تفسیر »
گر که عقلت مو شکاف و فاطن است
می نپندارم که گویی ممکن است
گر بود ممکن بیان کن سوره ای
رو ز میدان از چه رو مستوره ای
لاف را هل در نبرد از مرد گو
هست افزون حرف و هیکل، مرد کو
کوهها در حرب دیدی برف بود
وآن شجاعتها به میدان حرف بود
روز میدان نی سواران در جُلند
یکه تازان بر فراز دُلدُلند
گوید آن کو رستم و روئین تن است
روز میدان من و رخش من است
حیدر آمد در نبرد ای بی نماز
با ستور علم نقلی می متاز
کوهها در زیر نعل دُلدُلش
نرم شد و آورد که باغ گلش
حیدرا تا بوده جان، جانان تویی
فارِس این دشت و این میدان تویی
بر صفی اسرار خود تقریر کن
آنچه گفتی بیش از این تفسیر کن
از زبان من سخن گو باک نیست
جز تو کس در عالم و افلاک نیست
من نیم من، فارغ از خود راییم
جفت چون نی با لب آن نائیم
بند بندم پر شد از آواز تو
تا نوازی همدمم با ساز تو
هر چه گویی، گویم آن را بیخلاف
در بیانم نه رجز باشد نه لاف
منکرانت را که چشم و دید نیست
از خدا در معرفت تأیید نیست
خواهد آمد آن چنان روزی به پیش
که خجل مانند از انکار خویش
چون به دوزخ جای بر آئین کنند
بر رفیق راهزن نفرین کنند
کز شما بر ما چنین خواری رسید
آنچه گفتند از وعید آمد پدید
تا به دوزخ چون به یکدیگر رسند
جمله گویند آن کسان که پیروند
پیشوایان را ز روی اضطرار
کای خدا این مفسدان بد شعار
از ره افکندند ما را بر غلط
پس بر ایشان ده عذابی از سخط
کن دو چندان این جماعت را عذاب
ز آتش دوزخ که کردند اکتساب
حق تعالی گوید ایشان را جواب
که دو چندان جمله را باشد عذاب
پیشوایان را بر اضلال و ضلال
پیروان را بهر تقلید و جدال
تابع و متبوع تا دانند لیک
از عذاب آن رفیق و این شریک
جمع آوردند جمعی بی اصول
عامه را بر قتل فرزند رسول
حاصل ایشان را نشد جز نکبتی
تا ابد ماندند اندر لعنتی
تف به ماه افکند کافر کیش او
تف چو لعنت بند شد بر ریش او
تف نیابد راه سوی مهر و ماه
اوفتد بر ریش او بی اشتباه
اهل حق گویند با اهل سعیر
این تویی یا ما در این زندان اسیر
فخر میکردید کاندر روز چند
آل حق بودند ما را زیر بند
نک چرا بر یکدگر لعنت کنید
باز هم اجماع بر امّت کنید
تا شوید آزاد از زنجیر ما
وز کمند قهر کافر گیر ما
قَالَت أولَیهُم لأخْرَیهُم هلا
مر شما را نیست افزونی به ما
تا به تخفیف عذابی مستحق
خود شما باشید در فعلی ز حق
پس چشید از قدر سهم خود عذاب
زآنچه می کردید در کفر اکتساب
آنکه آیت های ما را بر دروغ
حمل کردند آن گروهی بی فروغ
سرکشی کردند زآن پس فتح باب
نیستشان از آسمان اندر صواب
می نگردد زآن تکبّر در جزاء
مر گشاده سویشان باب سماء
همچنان که مؤمنان را جان و روح
سوی علّیین برند اندر فتوح
روح مؤمن تا به هفتم آسمان
بعد مردن میرود شادی کنان
می گشایندش به هر گردون دری
باشدش هر دم فتوح دیگری
برخلاف روح عاصی کش کنند
راجع از گردون به سجّین پُر گزند
حضر موت است آن به گفتار حدیث
نزد تحقیق ارض اخلاق خبیث
راه ندهندش خلایق بی گمان
می برانندش ز باب آسمان
کاین نه از ارواح علّیینی است
بل منافق سیرت و سجّینی است
داخل جنّت نگردند از محل
بگذرد از چشم سوزن تا جمل
شد محال اعنی که با اخلاق زشت
راه یابند اهل کفر اندر بهشت
هم دهیم اینسان جزای بد نهاد
از جهنم باشد ایشان را مهاد
یعنی از آتش فراشی بر نشان
پوششی هم آتشین از فوقشان
هم ز ما مانند این قوم از یقین
داده خواهد شد جزای ظالمین
پس سه قسمند آنچه آمد در بیان
مشرکان و مجرمان و ظالمان
مشرک است آن کو پرستد غیر حق
کرده رو بر شرّ خلق از خیر حق
مجرم آن کو کرده تکذیب او ز کل
در مقام کبر ز آیات و رسل
ظالم آن کز میل نفس پر ستیز
کرده خوار او روح و عقل بس عزیز
دوزخ تابنده نفس سرکش است
پیرو آن تا ابد در آتش است
وآن کسان کایمان به حق آورده اند
طاعت شایسته از حق کرده اند
آنچه تکلیف است از ما بر عباد
وآن بود بر قدر طاقت نی زیاد
ما نکردیم ایچ تکلیفی به خلق
جز به وسعش همچو لقمه قدر حلق
کس به تکلیف ار عمل کرد آن چنان
آن گروهند اهل جنّت جاودان
هم بریم از سینه هاشان ما برون
آنچه در وی غلّ و غش دارد کمون
غلّ و غش یعنی حسادت یا عناد
تا نباشد در میانشان جز وداد
در حدیث آمد که در باب جنان
شد درختی جویی از زیرش روان
نام آن آب است گر دانی طهور
شرب آن شوید ز دل زنگ شرور
بعد از آن گردند داخل در بهشت
فارغ از آلایش و آثار زشت
بعد از آن در وصف منزلهایشان
حق تعالی گوید از بهر نشان
میرود از زیر آنها جویها
از پی آرایش و فرّ و بها
چون ببینند اهل جنّت جای خود
می بگویند از دل دانای خود
مر خدا را حمد کز فضل فزون
شد بر ا ین توفیق ما را رهنمون
ما نبودیم اینکه خود یابیم راه
گر نه ما را رهنما گشتی اِله
زآنکه بیعون خدا و الطاف او
کس نیابد این مقام از جستجو
آمدند از جانب پروردگار
سوی ما بر حق رسولان کبار
مُهتدی گشتیم ما ز ارشادشان
بر هدایت بود چون بنیادشان
پس نداء کرده شوند ایشان به زود
کاین است آن جنّت که حقتان گفته بود
بودتان میراث ز اعمالی که خود
از شما صادر شد از روی رشد
همچنان کاولاد از مال پدر
میبرد میراث از حکم و خبر
معنی أورِثْتُمُواْ أعطَیتُمُوست
بندة شایسته در اعطای اوست
هم کنند از روی توبیخ آن زمان
اهل دوزخ را نداء اهل جنان
یافتیم آن را که در دار القرار
وعده بر ما کرده بُد پروردگار
از ثواب آخرت بر حق و راست
یافتید آیا شما آنچه سزاست
وعده یعنی آنچه را پروردگار
بر شما فرموده بود از هر قرار
می بگویند آری آنها یک به یک
گشت وارد بهر ما بی ریب و شک
پس مؤذن بدهد آواز از میان
لعنت حق باد بهر ظالمان
خار کاندر راه حق می کاشتند
باز مردم را ز ره میداشتند
می نمودند این طلب را از لجاج
وز ره ناراستی و اعوجاج
بر سرای آخرت کافر بدند
راه مردم را ز طاعت می زدند
گشته وارد اندر اخبار از رضا
کاین مؤذن هست بی شک مرتضی
همچنین از ابن عباس است نقل
این روایت هم بود ثابت به عقل
که به قرآن مر علی را اسمهاست
زآن یکی باشد مؤذن وآن بجاست
مردمان زآن نامها آگه نی اند
غافل از اوصاف و اسماء وی اند
بر تو داده است او ز یک نامش خبر
مابقی را از صفی جو سر به سر
کو بر اسرار ولایت واقف است
بر مسمّی و بر اسماء عارف است
« در بیان الهام غیبی »
این نگفتم من یکی گوینده ای
داد آواز از من ار جوینده ای
شد ز آوازش درونم ممتلی
راز خود گفت از هم آوازی ولی
تا من از سودای عشق اندر تبم
بگذر ار حرفی تراود از لبم
اشتری کف کرد و رست از تفرقه
وز دهان افکند بیرون شقشقه
کس ندانست آن کجا بود و چه گفت
رفت مستی وین شتر برجا بخفت
آنکه در مستی بدرّاند صفی
خفته مسکین نی لب استش، نی کفی
آن لب دریا بُد این لب دیگر است
گرچه در وی قلزم پهناور است
هست این خُم را بر آن دریا رهی
نک چنین کز وی بود پیدا تهی
چشم بندی باشد این کاندر خُمی
شد محیطی مندرج یا قلزمی
خُم چو شد هنگام طوفان کم شود
از ته اندر جنبش آن قلزم شود
می نیفتد هرگز این دریا ز جوش
جز که لب بر من گزند اعنی خموش
در زمان آن موج و یم بینی کم است
خشک لب افتاده بر جا این خُم است
چون به خُم پیچد گهی آواز او
تا کند مستانه کشف راز او
آنکه لعلش راز دار هر کس است
تا سخن بر لب رسد گوید بس است
روز بی گه شد بر آمد آفتاب
لب ببند از آنچه می گفتی به خواب
خواب بودی میزدی در خواب حرف
آنچه بر فهمش ندارد عامه ظرف
گاه تفسیر از بیان مطلب است
چون شب آید وقت هذیان و تب است
گو میان اهل جنّت و اهل نار
پرده ای باشد که نتوان زآن گذار
هست بر اعراف آن مردان چند
در لغت اعراف شد جای بلند
حاجزی یا چون به ناره و باره ها
نزد شهری بهر حفظ و چاره ها
هست بر بالای آن جای رجال
کز خلایق اعرفند اندر جلال
مرتفع از هر کجا وز هر چه هست
انبیاء را باشد اندر وی نشست
می شناسد آن جماعت در سرشت
هر که باشد اهل دوزخ یا بهشت
بر علامت ها که دارند آن گروه
در شناسایی به سیما و وجوه
گفته صادق (ع)، هست اعراف از نشان
پشته ها مابین دوزخ هم جنان
هر نبی را با خلیفه و امتش
باز دارند اندر آن از حکمتش
چون نکو کاران به جنّت رو کنند
جای اندر روضه و مینو کنند
پس خلیفۀ آن نبی با عاصیان
گوید از روی نکوهش آن زمان
که ببینید آن کسان را در بهشت
با شما بودند یار و هم سرشت
بر مقام خود رسیدند این چنین
مر شما ماندید محروم و غبین
پس گنهکاران کنند آن گه ندا
که تحیّت باد از حق بر شما
در جنان داخل نگردند آن کسان
لیک دارند این طمع از شافعان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.