گنجور

 
صفی علیشاه

سٰابِقُوا إِلیٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهٰا کَعَرْضِ اَلسَّمٰاءِ وَ اَلْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِینَ آمَنُوا بِاللّٰهِ وَ رُسُلِهِ ذٰلِکَ فَضْلُ اَللّٰهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشٰاءُ وَ اَللّٰهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِیمِ (۲۱) مٰا أَصٰابَ مِنْ مُصِیبَةٍ فِی اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فِی أَنْفُسِکُمْ إِلاّٰ فِی کِتٰابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهٰا إِنَّ ذٰلِکَ عَلَی اَللّٰهِ یَسِیرٌ (۲۲) لِکَیْلاٰ تَأْسَوْا عَلیٰ مٰا فٰاتَکُمْ وَ لاٰ تَفْرَحُوا بِمٰا آتٰاکُمْ وَ اَللّٰهُ لاٰ یُحِبُّ کُلَّ مُخْتٰالٍ فَخُورٍ (۲۳) اَلَّذِینَ یَبْخَلُونَ وَ یَأْمُرُونَ اَلنّٰاسَ بِالْبُخْلِ وَ مَنْ یَتَوَلَّ فَإِنَّ اَللّٰهَ هُوَ اَلْغَنِیُّ اَلْحَمِیدُ (۲۴)

پیشی گیرید بسوی آمرزشی از پروردگارتان و بهشتی که عرض آن چون عرض آسمان و زمین است آماده شده برای آنان که آوردند بخدا و رسولش آن فضل خداست می‌دهدش بکسی که می‌خواهد و خداست صاحب فضل بزرگ (۲۱) نرسید هیچ مصیبتی در زمین و نه در نفسهای شما مگر در کتاب پیش از آنکه پدید آریم آن را بدرستی که آن بر خداست آسان (۲۲) تا غمگین نشوید بر آنچه قوت شد از شما و شاد نشوید بآنچه داد شما را و خدا دوست ندارد هر متکبر نازان را (۲۳) آنان که بخیل می‌ورزید و امر می‌کنند مردمان را ببخل و کسی که رو گردانید پس بدرستی که خدا اوست بی‌نیاز ستوده (۲۴)

خود به هم گیرید پیشی در مدار

سوی غفران های آن پروردگار

هم به سوی جنّتی کو راست عرض

همچو عرض آسمان وین پهن ارض

عرض تنها گفت از آن کاندر وصول

هیچ ممکن نیست عرض بی ز طول

لیک طول بی ز عرض آن ممکن است

در فصاحت این بیان مستحسن است

این بهشت آماده گشته در اصول

بهر مؤمن بر خدا و بر رسول

فضل حق است آنکه بی آن بهره یاب

کس نگردد بر عطاء و بر ثواب

هر که را خواهد دهد عون و عطا

صاحب فضل بزرگ است آن خدا

نی رسیده است از مصائب یا رسد

در زمین از آنچه مکروه است و بد

همچو قحط و نقص اموال و زروع

هم نه اندر نفسها از سقم و جوع

جز که ثبت لوح بود از پیش از آن

کآفرینیم این زمین یا نفس و جان

این همه سهل است و آسان بر خدا

که شود واقع در اشیاء جا به جا

تا از آنچه از شما گردید فوت

نی شوید اندوهگین زآن فقد و موت

هم ز چیزی می نگردید ایچ شاد

که شما را حق ز جود خویش داد

نی بود اندوه دنیا را قرار

نی فرح یا بسط آن را اعتبار

این نشان زاهد وارسته است

که به حق دل از دو عالم بسته است

تا که باشد بند شادی و غم او

نیست زاهد هم نه با دل همدم او

بر جهان خوشنود گشتن ز اختیار

موجب کبر است و عُجب و افتخار

حق ندارد دوست این فخر و سرور

لَا یُحِب کُلَّ مُخْتَالٍ فَخَور

هم بخیلان را ندارد هیچ دوست

که نسازد صرف چیزی کامر اوست

یا که دارد بر بخیلی ناس را

همچو خود اشخاص حق نشناس را

وآنکه رو گرداند زآن کش آفرید

پس خداوند او غنی است و حمید

بی نیاز اعنی که از انفاق خلق

هم ستوده برتر از اخلاق خلق

کرد بر انفاق امر او تا شوند

خلق از پاداش نیکی بهره مند

« حکایت »

یک حکایت یادم آمد گرچه من

نیستم افسانه گویی رسم و فن

یک فقیری شد به سوی خانه ای

تا بَرَد موری ز خرمن دانه ای

صاحب آن خانه با زن در مقام

بود و هم مشغول بر اکل طعام

مرغ بریانی بُد ایشان را به پیش

زآن به سائل می نداد از بخل خویش

رفت و بیرون کرد زود از خانه اش

خورد نان و مرغ با دُردانه اش

بعد سالی شد فقیر و بی نوا

ساخت زن را چون نبودش زَر، رها

شوهر دیگر نمود آن زن مگر

روزی اندر خانه با شوی دگر

مرغ و نان می خورد کآمد سائلی

مرد دادش هر چه بُد بی مشکلی

دید زن سائل بود شوی نخست

گریه ور شد مرد از او پرسید جُست

کز چه کردی گریه، گفت این مرد بود

شوی سابق زآن مرا رقت فزود

زآنکه می خوردیم روزی مرغ و نان

با وی اندر خانه وقت خورد و خوان

کآمد از در سائلی او را ز در

راند و هیچ او را نداد از ماحَضَر

چون تو دادی هر چه بود از مرغ و نان

بر وی از آن یادم آمد این زمان

گفت گر بشناسی آن سائل منم

داد مال و خانه و زن، ذوالمنم

تا بدانی حاصل اکرام را

ور نه مستغنی است ز اکرامت خدا