گنجور

 
صفی علیشاه

عشق گوید کار عاشق شد تمام

وقت معشوق است و لطفش در مقام

از صفی بشنو که نک میدان اوست

عشق آمد نوبت جولان اوست

من کجا دردش به درمانها دهم

جان چه باشد تا به پیمانها دهم

نی ز زخمش آگهم، نز مرهمش

کو سری کز نو نهم بر مقدمش

بر تنم ور سر نهد هر دم هزار

جمله را دیگر کنم بر وی نثار

سر فکندن در رهش آئین ماست

هر چه باشد کارِ عشق، او دین ماست

غیر عشق او، قسم بر جان او

خواهم ار هیچ از سر و سامان او

درد او بر جان من مأوی گرفت

دل در اول ترک درمانها گرفت

دلبرا چند ار که نزدیک آمدی

بر سر این کُشته ات نیک آمدی

گر نپردازم به تعظیمت ببخش

نیست ور جان بهر تقدیمت ببخش

دل نماندی تا در آن جایت دهم

سر نهشتی تا که بر پایت نهم

حُلّه فرمایی که پوشندم به تن

بر تنی کو مانده معذور از کفن

عذر خواهی تو ز کشتۀ خویشتن

عذر خواهم من ز عذرت بی دهن

آری آن کو جان به فرمان وی است

گر کُشد، هم جان دهد کآن وی است

راه یابد عاشق فرسوده اش

بر صراط ثابت بستوده اش

پیش او چون کُشته و افکنده شد

هم به ذات بی زوالش زنده شد

من چه گویم مر به هذیان و تبم

رفته است از کف عنان مطلبم