گنجور

 
صفی علیشاه

وعده گیرد گر ز عاشق دلبرش

چونکه او وارد شود در محضرش

چشمش افتد بر جمال یار خویش

بین چه خواهد دیگر از دلدار خویش

خاصه گر دلدار او ذی مکنت است

بهر مهمانش فراوان نعمت است

خاصه گر شاهی بود با ملک و گنج

خاصه عاشق گر به راهش دیده رنج

خاصه هست ار مشفق و صاحب کرم

قدردان و حق شناس و ذو همم

عذر از او خواهد که اندر راه من

رنج و سختیها کشیدی هر زمن

نک به پاداش آنچه خواهی مر تو راست

بین چه از عاشق دگر باقی بجاست

کی به خوان و نعمتی دارد نظر

جز که خواهد پیش او میرد دگر

اوفتد از پا، رود از خویش باز

بعد آن شاهی شود درویش باز

این فنای عاشق از بعد بقاست

ز اصطلاح ما فنای فی الفناست

بی خبر از فانی و باقی شود

مست و محو از طلعت ساقی شود

گیرد از خاکش نگار گل عذار

کو سری تا گیرد از وی بر کنار

هر چه هر دم بیشتر بنوازدش

لذت و نعمت فزون تر سازدش

گوید این شاهی و این ملک آنِ توست

هر چه خواهی گو بکن فرمان توست

زآن تلطف او شود مدهوش تر

پیش لعلش مرده و خاموش تر

رفتم از خود هل به هم نظم و کتاب

رفتنی بیرون ز بیداری و خواب

در کف آمد طرّة جانانه ام

این منم یا من ز خود بیگانه ام

محضری بینم نه روز است این نه شب

راز گویم با کسی بی نطق و لب

نه زبان در کام و نه جان در تن است

یا منم همراز او یا او من است

این نه من گویم، من از خود لا شدم

لب ببستم موج آن دریا شدم

می کشد گاهی به خود بحرم فرو

گه بر آرد، گوید اسرارم بگو

یعنی او خود گوید از لبهای من

لب چه باشد با لبِ الاّی من

من نماندم در من این گوینده کیست

بحر می گوید سخن این نی صفی است

گشته لا یا رفته است از هوش او

در حضورش خسته و خاموش او

من نماندم تو بمان ای ماه من

شاهد من، شهره من، شاه من

تو نوازی کشتۀ خود را به عون

کشتۀ تو چون کند ملک دو کون

آریم باز ار به هوش از بی هُشی

زآن نوازشها دگر بارم کُشی

من خوشم با کُشتنت در هر نظر

خون بهایم را بکش بار دگر

بر بهای خون خویش و جان خویش

کُشتنی خواهم هم از جانان خویش

گویی از سرّ خود آگاهت کنم

بر تمام ماسوی شاهت کنم

شاید این آن را که بر وی لایق است

نی کسی را که به رویت عاشق است

عاشق از آگاهی و شاهی گذشت

کی کند جز بر فنائی بازگشت

عاشق از تو راضی است از نیّتش

گر که بر دوزخ بری یا جنّتش

بل نداند کاین کجا و آن کجاست

هم نداند کز چه از یارش رضاست

گر ببارد بر سر او را تیغ تیز

نیست هیچ از قهر یارش رو گریز

سر بننهد جز به خاک کوی دوست

برکِشند از تن گرش هر لحظه پوست

لیک از محض عنایت دلبرش

سازد اندر مقعد صدق اندرش