گنجور

 
صفی علیشاه

قٰالَ قَدْ أُوتِیتَ سُؤْلَکَ یٰا مُوسیٰ (۳۶) وَ لَقَدْ مَنَنّٰا عَلَیْکَ مَرَّةً أُخْریٰ (۳۷) إِذْ أَوْحَیْنٰا إِلیٰ أُمِّکَ مٰا یُوحیٰ (۳۸) أَنِ اِقْذِفِیهِ فِی اَلتّٰابُوتِ فَاقْذِفِیهِ فِی اَلْیَمِّ فَلْیُلْقِهِ اَلْیَمُّ بِالسّٰاحِلِ یَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِی وَ عَدُوٌّ لَهُ وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّةً مِنِّی وَ لِتُصْنَعَ عَلیٰ عَیْنِی (۳۹) إِذْ تَمْشِی أُخْتُکَ فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلیٰ مَنْ یَکْفُلُهُ فَرَجَعْنٰاکَ إِلیٰ أُمِّکَ کَیْ تَقَرَّ عَیْنُهٰا وَ لاٰ تَحْزَنَ وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّیْنٰاکَ مِنَ اَلْغَمِّ وَ فَتَنّٰاکَ فُتُوناً فَلَبِثْتَ سِنِینَ فِی أَهْلِ مَدْیَنَ ثُمَّ جِئْتَ عَلیٰ قَدَرٍ یٰا مُوسیٰ (۴۰) وَ اِصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی (۴۱)

گفت بدرستی که داده شد خواسته‌ات را ای موسی (۳۶) و بدرستی که منت نهادیم بر تو بار دیگر (۳۷) و هنگامی که وحی فرستادیم بمادرت آنچه وحی فرستاده می‌شود (۳۸) که درآورش در تابوت پس بیندازش در دریا پس باید که بیندازد او را دریا بکنار تا بگیردش دشمنی که مراست و دشمنی که او راست و انداختم بر تو مهری را از خود تا تربیت کرده شوی بر نگهداری من (۳۹) هنگامی که می‌رفت خواهرت پس می‌گفت آیا دلالت کنم شما را بر کسی که کفایت کند او را پس باز گردانیدیم ترا بمادرت تا بیاساید چشمش و اندوهناک نباشد و کشتی تنی را پس رهانیدیم ترا از غم و آزمودیم ترا آزمودنی پس ماندی سالها در اهل مدین پس آمدی بر اندازه ای موسی (۴۰) و گزین کردم ترا برای خودم (۴۱)

قَالَ قَد أوتِیتَ سَؤلَک یا کلیم

منّت ما بر تو زین باشد عظیم

آنچه گفتی شد برآورده تمام

بر تو زآن منّت نهادیم ای همام

وحی چون کردیم سوی مادرت

کافکند از خوف در بحر اندرت

چونکه می گشتند آن فرعونیان

تا که جویند از تو در جایی نشان

دیده بُد در خواب فرعون عنود

کز محلۀ آل اسرائیل زود

آتشی آمد سرا و قصر او

سوخت یکجا شد در آن آتش فرو

کاهنان گفتند در تعبیر آن

زاده گردد طفلی از یعقوبیان

که هلاک تو بود بر دست او

قبطیان کردند صید شست او

زآن سبب هر طفل کآمد در وجود

گر پسر بود از شما کُشتند زود

چون تولد یافتی تو مادرت

مضطرب گشت از جفای کافرت

چونکه آن فرعونیان در جستجو

آمدند اندر سرای از چار سو

ما فرستادیم بر شکل بشر

از ملایک سوی امّت یک نفر

گفت موسی را به صندوقی گذار

پس ورا در رود نیل اندر سپار

باید اندازیم اندر ساحلش

تا فرا گیرد عدوی قاتلش

آنکه باشد دشمن من خصم او

پس چنین کرد آن زن از خوف عدو

بود نهری جاری از دریای نیل

بر سر او باغ فرعون مُحیل

برد آن صندوق را آب اندر آن

آمد آن بر چشم فرعون از مکان

برگرفتند و درش کردند باز

کودکی دیدند در وی دلنواز

مهری از اوشان به قلب اندر فتاد

بر تو بر دلها فکندم این وداد

تخم مهرت را به دلها کاشتیم

هر کست را بر محبّت داشتیم

زوجۀ فرعونت اندر پیش خود

پرورش می داد زآن مهرش که بُد

تا تو یابی پرورش بر دیدنم

تربیت یابی به فضل روشنم

یاد کن وقتی که آمد خواهرت

بر تجسّس سوی ایشان یکسرت

وآن چنان بودی که چون صندوق را

مادرش افکند در نیل از قضا

خواهرش رفت از عقب تا بیند آن

در کجا با آب خواهد شد روان

دید رفت اندر سرای شاه او

رفت در پی هم بدان درگاه او

گفت فرعون این مرا باشد پسر

آسیه بگرفت چون جانش به بر

دایه بهرش خواستند از هر مقام

شیر کس را هیچ نگرفت او به کام

خواهرش گفتا شما را من دلیل

میشوم بر دایه کش گردد کفیل

آسیه گفت ار کنی این با تو هم

من بسی از مال و زر احسان کنم

رفت و آگه کرد مادر را ز حال

بُرد او را سوی ایوان جلال

گفت زآن حق بر وسیلۀ خواهرت

بازگردانم به سوی مادرت

کرده بودم زآنکه با او وعده من

کت رسانم سوی او بی رنج تن

نیست اندر وعدة ما پس خلاف

نی کنم در وعده من با کس خلاف

پس رسانم زود من بر مادرت

دیده تا روشن کند بر منظرت

نه به هجرانت شود اندوهناک

هم ننوشی تو به غیر از شیر پاک

قبطی ای کُشتی رهاندیمت ز غم

آزمودیمت به فتنه زآن الم

شرح قتل قبطی و خوفش به نص

گویم از تفصیل در سورة قصص

پس به مَدین سالها کردی درنگ

نامد اندر امتحان پایت به سنگ

وَفَتَنَّاکَ فُتُون یعنی شدی

خالص از محنت کت از پی آمدی

ز امتحانها آمدی نیکو برون

زآن فزودی جمله بر صبر و سکون

تا رسیدی تو به اندازه کمال

اندر این وادی شدی فرخنده حال

بشنوی از ما خطاب از برتری

یابی اینسان رتبۀ پیغمبری

برگزیدیمت ز بهر حبّ خویش

بود این فضلی دگر ز اندازه بیش

بهر خود یعنی ز بهر طاعتم

هم به خلقان بر اقامۀ حجتم

وحی می بود انبیاء را در نهان

با تو من کردم تکلّم بالعیان

وین تو را باشد نشانِ اختصاص

همچو بر درگاه سلطان میرِ خاص