گنجور

 
صفی علیشاه

قُلْ إِنْ کٰانَتْ لَکُمُ اَلدّٰارُ اَلْآخِرَةُ عِنْدَ اَللّٰهِ خٰالِصَةً مِنْ دُونِ اَلنّٰاسِ فَتَمَنَّوُا اَلْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صٰادِقِینَ (۹۴) وَ لَنْ یَتَمَنَّوْهُ أَبَداً بِمٰا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَ اَللّٰهُ عَلِیمٌ بِالظّٰالِمِینَ (۹۵)

بگو اگر باشد برای شما سرای آخرت نزد خدا خالص از جز مردمان پس آرزو کنید مرگ را اگر هستید راستگویان (۹۴) و هرگز آرزو نمی‌کنند آن را ابدا بآنچه پیش داشته دستهایشان و خدا دانا است بستمکاران (۹۵)

گو بر ایشان بر شما بی معذرت

گر بود خالص سرای آخرت

دون مردم یعنی از دون اُمم

جز یهود و جز نصاری بیش و کم

زآنکه می گفتند ما صاحب رهیم

محرم حقّیم و ابناء اللّهیم

راه دین و لطف حق، مخصوص ماست

غیر ما مردود از آن حصن و سراست

راست گر گویید و دارید این یقین

موت را خواهید از حق بهر دین

زآنکه دنیا، جای اندوه و غم است

هر دمی در وی هزاران ماتم است

آنکه دارد خانمان و عیش خوش

از چه در گلخن خورد دوغ تُرش

چون ندارد در سرای خویش رو

چون نسازد عیش خوش را آرزو

باشد این ویرانه اش بیفایده

گو بمیر و رو نشین بر مائده

گر دهندت ره به قصر پادشاه

چون به کهدانی و قُوت توست کاه؟

کن تمنّا عالمی را کاندر آن

هست وسعتها و نعمتها عیان

کی کنند آن را تمنّا تا ابد

دستهاشان زآنکه پیش آورده بد

یعنی افعالی فرستاده ز پیش

که ندارند آرزوی موت خویش

حق بود دانا به غدّاران همه

بر خسیسان و ستمکاران همه

چون شنیدی متن و تفسیر ای عزیز

گوش کن تأویل اگر داری تمیز

کن تأمل اندکی در این جواب

این چرا فرموده با اهل کتاب

وآنگهی کآن احمد (ص) پاکیزه صوت

خود نموده منع ز استدعای موت

پس یقین موتی که باید آرزو

داشت آن را شُد ارادی ز امر او

چار موت است آنکه از حکم ملوک

گشته تعیین بهر ارباب سلوک

موت ابیض باشد اول در ثبوت

اکتفا کردن به قوت لایموت

سعی کردن سخت در رزق حلال

وآنگهی کم خوردن اندر کل حال

تا به اندک نیستی قانع ز خور

طی نگردد راه، روز خود مبر

گر که خوردی نی تو رهرو، کاهلی

ره گرسنه طی کن ار صاحبدلی

اشکم خالی و پر دور از درنگ

این رود ره با پر، آن با اسب لنگ

کن به موت ابیض ار مردی رجوع

موت ابیض نزد مردان چیست، جوع

موت اخضر چیست آن عریانی است

از لباس کبر و هم سلطانی است

جامۀ نو را به طفلان واگذار

راه تجرید آن به عریانی سپار

شو مجرد یعنی از سودای خلق

جامه گو اطلس بود یا کهنه دلق

وآن مجرد کاندر این هنگامه نیست

بند عریانی و فکر جامه نیست

جامه را گوید حقت کوتاه کن

تن مجرد یعنی از دلخواه کن

جامه برکن، رخت عریانی بپوش

آرزوها را بهل برجا بکوش

موت سیّم احمر است ای ذو فنون

وآن بود مردن ز میل نفس دون

خون نفس ار ریختی، روحانی ای

رسته ای از قید هستی، فانی ای

نفس سرکش را بکُش آسوده شو

پاک از وسواس آن آلوده شو

هر دم او را هست وسواسی دگر

باید از وی داشتن پاسی دگر

بند وسواسش چو بُرّی رسته ای

از خلاف او به حق پیوسته ای