گنجور

 
صفی علیشاه

اَلَّذِینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاٰقُوا رَبِّهِمْ وَ أَنَّهُمْ إِلَیْهِ رٰاجِعُونَ (۴۶)

و آنان که گمان می‌برند که ایشان ملاقات کنند پروردگارشان را و اینکه ایشان بسوی او بازگشت‌کنندگانند (۴۶)

آن کسانی که بودشان در گمان

مر لقای رب خود با چشم جان

می کنند او را ملاقات از یقین

هم به او سازند رجعت بی معین

واندر آنجا نیست جز او یارشان

چونکه آید نوبت دیدارشان

با کمال بی نیازی بهر پند

ارمغانی خواهد از نادار چند

ارمغان عاشق آنجا مردگی است

عجز و فقر و خواری و دلبردگی است

گیرد اندر کف دلی لبریز خون

که بر او رحم آورد عالی و دون

سینه ای از زخم هجران چاک چاک

دیده ای خونین تر از دل پُر ز خاک

ارمغان دیگری آرد به پیش

کآن فنای عاشق آمد از خودیش

از وجود خود به کلی لا شده

هستی او هستی مولا شده

رفت پیش دلبری، دل داده ای

گفت یارش تیره ای یا ساده ای

گفت آن را هم تو دانی من نی ام

روی خود بین در من ار نیکو پِی ام

باشم ار آیینه، بینی آن جمال

ور نبینی، تیره جانم، تیره حال

گفت دیدم روی خود آیینه ای

پاک از هر نقش و روشن سینه ای

تو منی و من تو، لیکن در تمیز

تن حجاب وصل گشت آن هم بریز

عاشق اندر دم، فتاد و مُرد و رست

من نماندم یعنی او ماند که هست