گنجور

 
صفی علیشاه

دور آخر شد زمستان، یار ماند

غیر رفت و خانه بر دلدار ماند

باده نوش افتاد و برپا ساقی است

آنکه باقی بود آخر باقی است

مستی آمد باز غرق مِی شدیم

خارج از تفسیر و محو وی شدیم

چون کنم من یار گلفامم همی

می دهد جام از پی جامم همی

من چه گویم او چو خواهد مست ما

هر دمی جامی دهد بر دست ما

جان من چون جام مِی در دست اوست

دل اسیر عشق و جان سرمست اوست

هوشم آرد باز چون مست اوفتم

می دهد جامی که از دست اوفتم

چون فتادم گویدم حرفی به گوش

کز صدای دلکشش آیم به هوش

چونکه از مِی مست و معدومم کند

هوشم آرد باز و معلومم کند

بعد مستی نقش هشیاری زند

پردة دیگر به دلداری زند

تا که گوید راه عشقم سخت نیست

بر تو گر سخت است هیچت بخت نیست

ور که هم سخت است آسانش کنم

بهر عاشق نعمت و نانش کنم

عشق آمد کوه را چون کاه کرد

عاشق از وی کار بر دلخواه کرد

عشق چون بر دل زند اورنگ را

نرم سازد بهر عاشق سنگ را

نه به ناچاری کند رفتار او

نه شناسد پرنیان از خار او

عشق آمد از پی دیوانه باز

کرد این ویرانه را ویرانه باز

میکند بر من نگاهی تیز تیز

می شود طومار عقلم ریز ریز

نک جنون آمد بُتا تدبیر کن

اندک اندک زلف را زنجیر کن

جز به زنجیر تو کو آن حوصله

کآورم طاقت، ندرم سلسله

سلسلۀ ما تاب گیسوی تو است

تازه جان از نفخۀ کوی تو است

بر کلام دلنشینت جان دهم

قدر جان چبود که تا آسان دهم

گفته بودی راه عشقم مشکل است

نیست مشکل پیش آن کاهل دل است

من چه دانم کاین ره است این منزلم

یا که این آسان بود و آن مشکلم

مورم اما کوشش مستانه را

تا که جان دارم کشم این دانه را

هست یکسان صعب و آسان پیش مور

میکشد تا هست او را جان و زور

هست صد کوه ار به راه دلبری

میرود عاشق نه از پا کز سری

عقل گوید پا منه تن تیشه نیست

عشق گوید رو به سر اندیشه نیست

در ره ار صد برّ و بحرِ آتش است

رو که آتش بهر جانبازان خوش است

جان پروانه است خود آتش کشی

کی بود در یادش آب و آتشی؟

کی به فکر خستگی یا مردن است؟

فکر آن بر شعله جان بسپردن است

من چه گویم جان چه و پروانه چیست؟

زندگی و مردن و دیوانه چیست؟

آنکه کرد از موی خود زنجیری ام

فارغ است از شادی و دلگیری ام

دل ز غم خون گشت و او زین بی غم است

گرچه با خونین دلان خود همدم است

عاشق آزاد از غم و از شادی است

بی خیال از بندگی و آزادی است

دوزخ اندر راه عاشق، کوثر است

وآنچه او مشکل تر است آسان تر است

بگذر از این نوبت تفسیر شد

روز رفت و وقت یاران دیر شد

گفت این باشد بزرگ اعنی که شاق

جز بر آن دل کوست خاشع در وفاق