گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

مجملی زآن گویم ار هوشت بجاست

کثرت از وحدت نپنداری جداست

کی ز علت یافت معلول انفِصام

وحدت آمد داد کثرت را نظام

بعد علت جایز از معلول نیست

بل دوییت بینشان معقول نیست

عین آن وحدت شد این کثرت همه

همچنان باقی است بر وحدت همه

پس نباشد هیچ چیز از ممکنات

منفصل در آنی از سلطان ذات

گر خدا خواهد چو پیش آید مقام

شرح این معنی تو را گویم تمام

اندر اینجا بیش از این دستور نیست

گویم آن کز وی زبان معذور نیست

حق گذارد در دهانِ ما کلام

بشنود هم هر چه گوییم او تمام

حق نیوشندة سخنها مطلق است

تا نگویی آنچه او بر ناحق است

هم بود دانا بر اسرار ای فقیر

تا نیندیشی خلافی در ضمیر

کن زبان خود به گفتنها مطیع

تا نگردد هیچ بر قولی شنیع

کن ضمیر خود مصفاء از دغل

کوست دانا بر ضمیر و بر عمل

او تو را چون دوست گشتی گشت دوست

در تولّی پس مددکار تو اوست

آردت بیرون ز ظلمات شکوک

سوی نور علم و ایقان در سلوک

چون کسانی که حق آنها را ولی است

در ولای حق روانشان منجلی است

وآن کسان که کافر و سرکش شدند

یار طاغوتند و در آتش شدند

سوی ظلمت تاختند از بحر نور

هم به ماتم خانه از دارالسرور

مُرد یعنی نور استعدادشان

از صفاتِ نفسِ ظلمت زادشان

اهل نارند این گروه اندر سکون

در جحیم جهل و غفلت خالدون

خالدون یعنی صفات شوم زشت

گشت اندر نفسشان خُلق و سرشت

همچو اندر بولهب، جهل و حسد

روح معنی مرده بودش در جسد

بین مثالش در وجود و بود خویش

عقل روشن رای و نفس دیو کیش

عقل بر اخلاق نیکت رهنماست

نفس میلش بر فساد و بر هواست

هر یک ار غالب شود بر دیگری

در تو گردد خُلق و بی شک زآن سری

یا به جنّت در خلودی یا به نار

هر دو عین توست نیکو یاد دار