گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

أَلَمْ تَرَ إِلَی اَلَّذِینَ خَرَجُوا مِنْ دِیٰارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ اَلْمَوْتِ فَقٰالَ لَهُمُ اَللّٰهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْیٰاهُمْ إِنَّ اَللّٰهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَی اَلنّٰاسِ وَ لٰکِنَّ أَکْثَرَ اَلنّٰاسِ لاٰ یَشْکُرُونَ (۲۴۳) وَ قٰاتِلُوا فِی سَبِیلِ اَللّٰهِ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللّٰهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (۲۴۴)

آیا نمی‌نگری بسوی آنان که بیرون رفتند از خانه‌هاشان و ایشان هزاران بودند از ترس مرگ پس گفت مر ایشان را خدا بمیرید پس زنده کرد ایشان را بدرستی که خدا هر آینه صاحب فضل است بر مردمان و لیکن بیشتر مردم شکر نمی‌کنند (۲۴۳) و کارزار کنید در راه خدا و بدانید که خدا شنوای داناست (۲۴۴)

« در بیان کسانی که خارج شدند از ترس موت از دیار خود و تحقیق آنکه مرادموت ارادی است نه اضطراری، و قصۀ عزیر(ع) »

یا ندیدی آن کسان بیشمار

که برون رفتند از دار و دیار

الفها بودند چون با ران و برگ

خارج از مسکن شدند از بیم مرگ

بوده اند آن قوم ز اسرائیلیان

وارد اینسان گشته ز اخبار و بیان

گفتشان پس حق بمیرید آن تمام

در زمان مردند بر کوی و مقام

بعد مردن دادشان حقّ حیات

خواست چون حِزقیل از سلطان ذات

زنده گشتند از دعای او همه

گشت زایل زآن جماعت واهمه

فضلها از حق بود بر مردمان

شاکر اغلب نیستند اندر نهان

آن جماعت طالبان حضرتند

که برون از خانمان کثرتند

گشته از دار طبیعت در به در

از بلای غفلت و رنج دگر

هست ایشان را حذر از موت جهل

مرده آن باشد که این گیرد به سهل

امر شد پس تا به موت اختیار

می بمیرند آن جماعت در فرار

جملگی گشتند فانی از ذوات

زآن تجلی که بر ایشان شد ز ذات

فانی اندر وحدت ذاتی شدند

وز حیات معنوی سر بر زدند

وآن بقای عارف از بعد فناست

زندة جاوید در عین بقاست

نیست مستبعد به نزد اهل سیر

کاین بود مقصود از قصۀ عزیر

گشت از موت طبیعی برحذر

حق به او آموخت پس موت دگر

تا در آن یابد حیات سرمدی

از فنای خود به ذات سرمدی

ز امر حق چون بست بار از ملک تن

باز روح آید به اصلاح بدن

تا بکلی گردد از تن بی نیاز

قالب اندازد به صحرای مجاز

در همین قالب کند تکمیل روح

در فتوح از فُلک ناچار است نوح

تا به ساحل آید این کشتی فرود

روح صاحبدل شود کامل شهود

دیگر او را نیست بر تن احتیاج

واگذارد این طبیعت وین مزاج

ما ندانیم آنچه حقّ مطلب است

داند آن کو خالق روز و شب است

ای بسا دانش که او نادانی است

عقل میلافد که این برهانی است

شاید ار هم جسم خاکی خاک شد

بعد از آن هم زنده و چالاک شد

مر نه اول جسمِ آدم خاک بود

حق به قدرت دادش این فضل و نمود

پس چه باک ار هستی پاینده اش

بعد مردن باز سازد زنده اش

صد هزاران بار گر میرد عزیر

زنده در حالش کند خلاّق خیر

زین بیان عقل ار اِباء بنموده است

بهر ابطال تناسخ بوده است

یا که حق نبود اراده اش بر گزاف

تا کند همسنگ سوزن کوه قاف

میکند قدرت بر آنچه جایز است

نی که او ز اجرای امری عاجز است

آنچه در پردة عدم شد مختفی

عود او جایز نداند فلسفی

مر نه این خاک سیه معدوم بود

وز کمالات بشر محروم بود

حق چنین کردش که بینی ای حکیم

پس چه باک ار زنده شد عظم رمیم

نیست این ز ایجاد اول صعب تر

قدرت ار داری یقین در دادگر

عود ما در حشر دیگر بیّن است

گر تو وجهش را ندانی ممکن است

سرّ و جهر خود ندانی چون تو هیچ

حشر کلی را چه دانی در بسیج

هر دمی اندر وجودت محشری است

در کفت از نیک و بدها دفتری است

گر بخوانی سطری از طومار خویش

سرّ محشر جمله را دانی ز پیش

حیف کت پای خِرد لغزنده است

بر فتادن دم به دم ارزنده است

هر چه از من بشنوی وز غیر من

چیز دیگر فهمی آن را بی سخن

چیز دیگر هم نفهمی ای عزیز

چون عیاری نیست هیچت در تمیز

این ز خودبینی است یا از غفلتی

گر ز خودبینی است ، باشد آفتی

آفتی نبود ز خودبینی بتر

فهم و نافهمی است او را دردسر

ور ز غفلت باشد آن خود رایی اش

می توان شاید به فهم افزایی اش

این قدر کافی است او را عقل و فهم

که بفهمد نیستش از فهم سهم

رنج خود را یافت ، پوید بر علاج

رنج جان نبود که از رنج مزاج

ناله کن چندان که بتوانی به حق

کو ز جهلت بازگرداند ورق

نفس بر تو راه دانش بسته است

عقل دانشمند از آنت خسته است

اندکی در جهل خویش اندیشه کن

چارة آن دیو دشمن پیشه کن

یک زمان فارغ مباش از گیر و دار

با عدو کن تا توانی کارزار

قتل او واجب تر است اندر سبیل

زآنکه در اثبات راه آری دلیل

راه حق روشنتر است از مهر و ماه

از دلایل جو دلیلی بهر راه

در قتال نفس دون مردانه باش

خوف مرگ از سر بنه پنهان و فاش

گر بترسی غالب آید دشمنت

بکشد اندر خاک و خون روشن تنت

گوید ار برهانی از نادانی است

گو بهل برهان خود این برهانی است

نیست نفعی مر شما را در فرار

بعد بیرون رفتن از شهر و دیار

در جهاد از عزم ثابت چاره نیست

خوف و وحشت موجب آوارگی است

خصم آید از پی و غالب شود

عار و ذلت را خود این موجب شود

پشت بر دشمن نمودن علّت است

سالم ار مانی حیاتت ذلّت است

زندگی نیک است اما نی به عار

هیچ عاری نیست بدتر از فرار

یک تن ثابت بِه از صد نفس و ألْف

که شوند از جنگ روگردان به خلف

حق سمیع است آنچه گویید آشکار

می نیوشد از ثبات و از قرار

هم بر اسرار نهان باشد علیم

که قوی حالید یا دارید بیم