گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

ای خدا ما را به فضل خود ببخش

ور خطای ما گذشت از حد ببخش

گر که نگذشتیم ما از فعل زشت

حلم کن بگذر ز مشتی بد سرشت

تو توانی هر بدی را خوب کرد

صورت مبغوض را محبوب کرد

گر سرشت ماست بد، نیکوش کن

خانه ور گلخن بود مینوش کن

عجز و استدعاست از ما، وز تو جود

جود کن کایجاد ما از جود بود

ما فقیریم از دو صد ره ای غنی

از غنی بهر فقیر است ایمنی

احتیاج و فقرِ ما ناید به گفت

آن تو دانی که نداری مثل و جفت

از تو نامد غیر نیکی در عیان

وز من الاّ زشتی و سهو و زیان

تو همانی ای خدای فرد پاک

که نمودی خلقت ما ز آب و خاک

من همان خاکم که بودم در نخست

خاک چبود تا بود کج یا درست

خاک، سر تا پاست عجز و احتیاج

سهو و سقم و انکسار و اعوجاج

پس به هر گامی بلغزد گر پی ام

عفو کن از من که جز خاکی نی ام

این دعای ما هم از تلقین توست

گر نمایی مستجاب آئین توست

هوش دادی پس زبان و چشم و گوش

خاک پستی را که بود از خود خموش

کت بخوانم با هزاران لابه من

پای دانم باز از پا تا به من

عقل هم بیگانه زین ادراک بود

زآنکه ذاتت از تعقل پاک بود

کس نداند جز تو وجه رابطه

کز چه شد عقل از جنابت واسطه

تا که داند یا که بشناسد کست

دل نشان یابد ز سرّ اقدست

مع به قیّومیّتی با ممکنات

وین منافی نیستت با قدس ذات

یا که با معلول ربط علت است

یا که آن هم نیست صرف وحدت است

خود تویی یعنی که بر خود عارفی

نیست موصوفی دگر یا واصفی

این عدمها که به هست آورده ای

نیست جز بر روی هستی پرده ای

هستی ما نیست جز نقش علم

ظاهر آمد رأی نقاش از قلم

یک قلم زد عالم و افلاک شد

خاک لاشیء لایق لولاک شد

خاک کی از بود خویش آگاه بود

یا که او را ره بر آن درگاه بود

خاک را چون را ه دادی ز ابتدا

نک مبند آن در ز جرم ما به ما

آنچه از ما شد عیان تقصیر بود

وز تو بخشش بود اگر تقدیر بود

کی مقدر بود عصیان بهر کس

ور که بود از بهر رحمت بود و بس

پیش از آن کآید گناهی در وجود

باب رحمت بر گنهکاران گشود

باب رحمت باش هر دم بازتر

بر گنه کاران بلند آوازتر

تا درآیند اهل عصیان از درت

جام بخشایش خورند از کوثرت