گنجور

 
صفی علیشاه

وَ لَمّٰا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَیْنٰاهُ حُکْماً وَ عِلْماً وَ کَذٰلِکَ نَجْزِی اَلْمُحْسِنِینَ (۲۲) وَ رٰاوَدَتْهُ اَلَّتِی هُوَ فِی بَیْتِهٰا عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ اَلْأَبْوٰابَ وَ قٰالَتْ هَیْتَ لَکَ قٰالَ مَعٰاذَ اَللّٰهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوٰایَ إِنَّهُ لاٰ یُفْلِحُ‌ اَلظّٰالِمُونَ (۲۳) وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِهٰا لَوْ لاٰ أَنْ رَأیٰ بُرْهٰانَ رَبِّهِ کَذٰلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ اَلسُّوءَ وَ اَلْفَحْشٰاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبٰادِنَا اَلْمُخْلَصِینَ (۲۴) وَ اِسْتَبَقَا اَلْبٰابَ وَ قَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَ أَلْفَیٰا سَیِّدَهٰا لَدَی اَلْبٰابِ قٰالَتْ مٰا جَزٰاءُ مَنْ أَرٰادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً إِلاّٰ أَنْ یُسْجَنَ أَوْ عَذٰابٌ أَلِیمٌ (۲۵)

و چون رسید بنهایت جوانی خود دادیم او را علم شریعت و دانش و همچنین سزا دهیم نکوکاران را (۲۲) و آمد و رفت می‌کرد بنزد او زنی که یوسف در سرای او بود از نفس یوسف و محکم بست درها را و گفت بشتاب بسوی چیزی که آماده است تو را گفت پناه می‌برم بخدا بدرستی که اوست پروردگار من نیکو کرد جایگاه مرا بدرستی که رستگار نمی‌شوند ستمکاران (۲۳) و هر آینه خواهش آن کار زشت کردی آن اگر نبودی که دیدی حجت پروردگار خود را همچنین کردیم تا بگردانیم از او گناه و کار زشت بدرستی که او از بندگان ما بود که پاک کرده بود از شقاوت (۲۴) و پیشی گرفتند آن زن و یوسف در خانه را و پاره کرد پیراهن او را از بس سر و یافتند شوهر زلیخا را در در خانه گفت آن زن نیست سزای کسی که خواهد که کند با زن تو کار بدی مگر آنکه محبوس شد یا عذابی بر درد (۲۵)

واندر آن هنگام که یوسف رسید

بر کمال شدت از سن شد رشید

وآن بود تا سی ز هنگام بلوغ

قوّه و حس در بدن یابد فروغ

علم و حکمت را به او دادیم ما

تا نماید حکم در هر جا، بجا

خلق بردندی ترافع بر عزیز

وآن به وی می کرد راجع از تمیز

همچنین بدهیم ما پاداش خیر

بر مطیعان و نکوکاران به سیر

از زلیخا بشنو و حال دلش

که به یوسف بود عشقی کاملش

دم به دم می گشت عشق او زیاد

تا نمود از وی تمنّای مراد

با طبیعت عشق او آلوده بود

آن اراده لاجرم بیهوده بود

عشق نبود تا بود باقی هوس

کی گذارد عشق، شهوت بهر کس

عشق باشد آفتابی خاره سوز

وآن هواها همچو برف اندر تموز

کی گذارد غیرت سلطان عشق

که بماند نفس در سامان عشق

در تو تا باقی است چیزی از هوی

دور باشد دل ز عشق جان فزا

پس اراده بر وی از نفسش نمود

آن زنی که یوسفش در خانه بود

بر هوای خود کز او می خواستی

هر دمی خود را به حُسن آراستی

چین به زلف عنبر افشان میفکند

تا در اندازد به مکرش در کمند

خانه ای بر ساخت پُر نقش و نگار

نقش خود بنگاشت در آغوش یار

تا که آن بر میل او موجب شود

وصل او را در نظر طالب شود

دست او بر گردن و لب بر لبش

مر شود حاصل بدین فن مطلبش

پس فرستادش بدان خلوت سرا

او شد از پیش و زلیخا از قفا

هفت حجره بود در هم، تو به تو

شد چو داخل بست درها را بر او

غَلَّقَتِ الأبوَابَ وَ قَالَت هَیتَ لَک

باش با من کز تو باشم بی ز شک

گفت یوسف زین به حق گیرم پناه

کوست ربّم دارد از ظلمم نگاه

کرده نیکو جای من پروردگار

چون بر او عاصی شوم زین رهگذار

رتبۀ من برتر است از مهر و ماه

چون به سجّین رو کنم زآن جایگاه

وآن عزیزم کرده نیکویی به جاش

چون کنم با وی خیانت در سراش

گر شوم بر حقّ نعمت ناسپاس

نیستم هرگز به وجهی حق شناس

این است هم شأنی که نبود رستگار

هرگز استمکاره اندر روزگار

پس زلیخا قصد او کرد از شبق

قصد کرد او هم که بگریزد به حق

دفع او را کرد قصد اندر گریز

زآنکه بودش بس به دانایی تمیز

گفته بعضی کرد او هم قصد او

تا که بنشستند با هم رو به رو

همچنان که مرد بنشیند به زن

زآنکه دیو آن هر دو را شد راهزن

حجتش در این بیان بی ادب

هست لو لا ان رأی برهان رب

وین بود دور از بیان ماسَبَق

کاستعاذه زآن عمل بُرد او به حق

ور که او هم کرده باشد قصد زن

این نباشد بس عجب ز اوصاف تن

خشم و شهوت بر فزونی یا کمی

لازم آمد در نهاد آدمی

گر نباشد در وجودی ناقص است

غالب آن کو شد به شهوت شاخص است

غالب او گردد که برهان با وی است

هم به پیش روی او، هم در پی است

چیست برهان ، صورتی که پیش از این

با تو گفتم باشدت گر دلنشین

صورتی کآن روح بخش عالم است

در دل عارف به شکل آدم است

صورتی کآن نفخه بر مریم دمید

گشت آبستن به روح االله چو دید

صورتی کآن جلوه گر شد بر رسول

همچو دحیۀ کلبی ار داری قبول

پس به یوسف گشت برهان جلوه گر

چونکه جنبد آن طبیعت در بشر

زد لگد مانا ملک بر پشت او

که بجست آن شهوت از انگشت او

یا که شد روح الامین ظاهر به او

یا که یعقوب نبی در پیش رو

حاصل اینکه یوسف ار هم کرده میل

نیست نقصی چو از خطاء پاک است ذیل

چون ز تفسیرت معطّر گشت مغز

نک شنو تأویل و تحقیقات نغز

مر زلیخا نفس لوامه است کو

بس بود مایل به قلب نیک خو

هست تلوین ، قلب را اندر مقام

بر ظهور نفس لوّامه تمام

همچو تلوین در مقام روح باز

بر وجود قلب اندر اهتزاز

قلب را جاذب شود او سوی خویش

اندر استیلای خود بر وی به پیش

بهر تزیین صفات و لذتش

وآنچه بر لوامه باشد نسبتش

سد نماید در ظهورش بالوضوح

راههای قلب را بر سوی روح

راههای فکر و منفذهای نور

سد شود بر قلب و ماند از روح دور

تا ندارد قلب تمکین مایل است

سوی نفس و بر تنزّل قابل است

رؤیت برهان رب ادراک اوست

بر چنین تلوین و برهانی نکوست

بنگرد با نور عقل و چشم سر

آن تلوّن را شود زو منزجر

همچنان که گفته شد در قصه باز

دید مر یعقوب را آن پاکباز

یا که بشنید آن صدایش را ز فوق

عقل باشد مر پدر نزدیک ذوق

وآنکه زد بر سینه یا پشتش لگد

باشد آن تأئید عقلی بر ولد

بشنود چون سالک از عقل آن خروش

ترک تلوینها کند آید به هوش

آن منافذ که ز شهوت بود سد

هم شود مفتوح از نور خرد

دل ز نور عقل نورانی شود

خارج از ظلمت به آسانی شود

رؤیت برهان بود پس قلب را

انتقال دل به تلوین بی خطا

گفت زآن رو تا بگردانیم از او

همچنین از وحی دل فحشاء و سوء

زآنکه هست او از عباد مخلصین

پاک از آلایش نفس دو بین

هست از سجاد(ع) مروی این خبر

کاندر آن حجره بتی بود از حجر

اندر آن ساعت زلیخا روی آن

پرده ای افکند تا باشد نهان

گفت یوسف این چرا کردی، بگفت

تا که ماند فعل ما زو در نهفت

تا مبادا آنکه از معبود خویش

شرمسار آییم در مقصود خویش

گفت پس من بر حیا باشم احق

ز آفرینندة تمام ماخَلَق

خالقی کو عالِم است و حاضر است

بر نهان و آشکارا ناظر است

تو کنی شرم از بتی کش نیست دید

شرم از آن اولی که ما را آفرید

بود این برهان او از ذوالجلال

که بر این دادش ز شفقت انتقال

گفته اند از بهر برهان وجه ها

نیست لازم جمله در تفسیر ما

اصل آن دان صورت زیبای پیر

ساکن از غیب ار به دل گشت ای فقیر

در سلوکت چونکه او همره شود

از تو دست اهرمن کوته شود

تاخت بر در، یوسف از آن حجره زود

بی کلید آن قفلها بر می گشود

هم دوان از پی زلیخا با فنش

برگرفت او نزد در پیراهنش

جانب خود بازش اندر پس کشید

پیرهن بر طول از پشتش درید

یافتند آن هر دو بر در از گریز

سیّد خود را که آن بودی عزیز

دیدشان او چونکه اندر اضطراب

یافت کامری گشته واقع در غیاب

پیشتر زآن کو نماید جستجو

پیش دستی کرد زن در گفتگو

گفت تا چبود جزای آنکه خواست

مر به اهلت آنچه زشت و نارواست

تا نماید که ز یوسف بُد گناه

من بری از فتنه ام بی اشتباه

پس چه می باشد جزای فتنه گر

جز که زندان یا عذابی سخت تر