گنجور

 
صفی علیشاه

قٰالُوا یٰا أَبٰانٰا إِنّٰا ذَهَبْنٰا نَسْتَبِقُ وَ تَرَکْنٰا یُوسُفَ عِنْدَ مَتٰاعِنٰا فَأَکَلَهُ اَلذِّئْبُ وَ مٰا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنٰا وَ لَوْ کُنّٰا صٰادِقِینَ (۱۷) وَ جٰاؤُ عَلیٰ قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ قٰالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَ اَللّٰهُ اَلْمُسْتَعٰانُ عَلیٰ مٰا تَصِفُونَ (۱۸) وَ جٰاءَتْ سَیّٰارَةٌ فَأَرْسَلُوا وٰارِدَهُمْ فَأَدْلیٰ دَلْوَهُ قٰالَ یٰا بُشْریٰ هٰذٰا غُلاٰمٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضٰاعَةً وَ اَللّٰهُ عَلِیمٌ بِمٰا یَعْمَلُونَ (۱۹) وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرٰاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ کٰانُوا فِیهِ مِنَ اَلزّٰاهِدِینَ (۲۰) وَ قٰالَ اَلَّذِی اِشْتَرٰاهُ مِنْ مِصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْوٰاهُ عَسیٰ أَنْ یَنْفَعَنٰا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ کَذٰلِکَ مَکَّنّٰا لِیُوسُفَ فِی اَلْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ اَلْأَحٰادِیثِ وَ اَللّٰهُ غٰالِبٌ عَلیٰ أَمْرِهِ وَ لٰکِنَّ أَکْثَرَ اَلنّٰاسِ لاٰ یَعْلَمُونَ (۲۱)

گفتند ای پدر ما بدرستی که رفتیم ما که اسب تازیم و تیر اندازیم و وا گذاشتیم یوسف را نزد اسباب خود پس خوردش گرگ و نیستی تو باور دارنده مر ما را و اگر چه باشیم راستگویان (۱۷) و آوردند بر زیر پیراهن او خون دروغی گفت بلکه زینت داده در نظرهای شما نفسهای شما کار بزرگی پس صبر من صبر بزرگیست و خداست یاری خواسته شده بر آنچه می‌ستائید (۱۸) و آمدند کاروانیان پس فرستادند آب‌آورشان را پس فرو نهاد دلوش را بچاه گفت ای مژده این پسریست و پنهان داشتندش جهة سرمایۀ خود و خدا داناست بآنچه می‌کنند (۱۹) و فروختند او را ببهای اندک بچند درهم شمرده شده و بودند در آن از بی‌رغبتان (۲۰) و گفت آنکه خرید او را از مصر با زن خود عزیز و نیکو دار جایگاه او را شاید که فایده بدهد ما را یا بگیریم او را بجای فرزند همچنین مکنت و قوت دادیم مر یوسف را در زمین و تا بیازمودیم از تعبیر خوابها و تعبیر کتب و خدا غالب است بر کار خود و لکن بیشتر مردمان نمی‌دانند (۲۱)

پس به او گفتند ایشان متفق

یَا أبَانَآ إنَّآ ذَهَبنَا نَستَبِق

ما به پیشی گام چون برداشتیم

یوسف اندر جایگه بگذاشتیم

تا که او باشد نگهبان بر متاع

غافل از آنکه بود آنجا سباع

ماند تنها گرگ او را بردرید

وین ز ما باور نداری تو به دید

گرچه ما هستیم با صدق و فروغ

لیک میداری تو ما را بر دروغ

هست ما را حجتی روشن به دست

این است پیراهن که گرگش خورده است

پس بیاوردند پیراهن به زود

که به خونی بر دروغ آلوده بود

چون بدید آن باز دیگر شد ز هوش

خون به تنش از پیرهن آمد به جوش

چون به هوش آمد بگفت اینجا کجاست

عالم باقی است یا دار فناست

رفته بودم من به اقلیمی فراخ

بازگشتم چون در این تنگین مناخ

یوسفم اینجاست گفتندش که نی

مابقی هستند آن ابناء حی

گفت چون دل نیست پیدا در وجود

از شئونات طبیعت نیست سود

آدمی را کو نباشد دل به دست

تو مخوانش آدمی دیو و دد است

رو پی دل با طبیعت خو مکن

جز که بر یوسف جمالی رو مکن

این ز یعقوب ای اخی بر یاد گیر

هر چه جز یوسف بود بر باد گیر

چونکه دید آن پیرهن یعقوب راد

دید در وی نیست آثار فساد

هیچ جایی یعنی از وی پاره نیست

گفت کذب است این سخن زین چاره نیست

بل شما را نفستان آراسته است

این چنین وز عقل و دانش کاسته است

کرده آسان بر شما کاری بزرگ

می نهید این تهمت از جهلی به گرگ

کار من پس صبر نیکو کردن است

بر خدای مستعان رو کردن است

زآنچه آن را میکنید ای دون صفت

از هلاک یوسف عالی جهت

چون شنیدند این شدند اخوان خجل

پیر کنعان داد بر اندوه ، دل

روز چارم آمدندی کاروان

نزد آن چَه که بُدی یوسف در آن

سوی مصر ایشان ز مدین می شدند

خیمه بر نزدیک آن چَه بر زدند

پس فرستادند وارد را ز راه

بهر آب آوردن ایشان سوی چاه

شغل او این بود و مالک نام داشت

دلو را او پس فرو در چَه گذاشت

وحی شد بر وی نشین در دلو باز

پس در آن بنشست ماه ملک ناز

یافت وارد دلو را سنگین به چاه

در تعجب شد به چَه کرد او نگاه

دید اندر دلو خویش آن ماه را

کرده روشن چرخ را و چاه را

گفت یَا بُشْری مدد کن در مقام

یا بشارت ده مرا بر این غلام

بوده بُشری یا که نام خواجه اش

یا به خود کرد این خطاب او خواجه وش

پس درآوردند یوسف را ز چاه

داشتند او را نهان از اهل راه

باشد این گفتند از نقصان هوش

مر متاعی بس مناسب بر فروش

حق تعالی آگه است از کارشان

هم ز سرّ و مایه و مقدارشان

پس شدند اخوان خبر کآمد برون

آن مهی کز مهر گردون بُد فزون

آمدند اندر میان قافله

جستجو کردند او ر ا یکدله

پس به پیش مالک او را یافتند

سوی او از هر جهت بشتافتند

کاین غلام ماه رو باشد ز ما

دی ز ما بگریخت از فعلی خطا

گفت بفروشید اگر او را به من

میخرم بر درهمی چند از ثمن

پس به هفده درهمش بفروختند

چشم از سود دو دنیا دوختند

شرط کردند آنکه زنجیرش کنند

بند بر پا بهر تدبیرش کنند

تا مبادا آنکه بگریزد ز راه

سوی کنعان سخت دارندش نگاه

اندر او بودند از پی رغبتان

یا بر آن وجه قلیل اندر عیان

یا که بی رغبت بُدند آن قافله

از وجوهی بر وی اندر مرحله

زآن یکی که متهم شد بر گریز

وآن شود اسباب تعطیل و ستیز

پس شدند اخوان به کنعان رهسپار

کاروان هم زآن مکان کردند بار

چون به قبرستان رسید آن کاروان

دید یوسف قبر مادر در زمان

از شتر خود را به زیر اندر فکند

از دل افغان بر کشید آن دردمند

بس شفقت های مادر یاد کرد

وآنچه دوران بر وی از بیداد کرد

چون موکل دیدش آمد بی سکون

کرد رویش را به سیلی نیلگون

گفت بود آنها که گفتند از تو راست

که خیانت پیشه و استیزه راست

پس ببردندش به صد خواری به مصر

آمد آن خورشید بازاری به مصر

خواجۀ مصر آن زمان بودی عزیز

هم وزیر شاه و هم صاحب تمیز

یافت آگاهی که آمد کاروان

هست واندر کارو ان ماهی چنان

پس فرستاد او به مالک تا پگاه

سوی بازار آورد در روز ماه

شست مالک روی و مویش از غبار

جامه ها پوشاند بر وی زرنگار

سوی شهرش برد در روز دگر

شد قیامت شهر مصر از بام و در

هر کس او را دید دل تسلیم کرد

بر خریداریش جان تقدیم کرد

هر کس از دیدار او شد در شگفت

وز تحیّر دست بر دندان گرفت

بر تماشا خلق گشتند انجمن

آمدند از خانه بیرون مرد و زن

هم عزیزش شد خریدار از نظر

داد بر مقدار وزنش سیم و زر

بیت خود را جنّت از دلخواه کرد

مشرق خور بود برج ماه کرد

بُد زلیخا جفت او در خانه اش

راحت جان رونق کاشانه اش

بُرد او را بر وی از آئین سپرد

مر بهشتی را به حور العین سپرد

گفت او را بر نشان بر جای نیک

بهر او کن جامه از دیبای نیک

پس به تکریمش زلیخا بر شتافت

جایی از دل بهر او بهتر نیافت

بُردش اندر دل نشاند او را به تخت

کار دل ز اول نظر گردید سخت

جای یوسف طلعتان آری دل است

بهر مهمان عزیز این منزل است

حیف باشد گر دهی جایش برون

جای بهتر باد کو لبریز خون

تو چرا ای دل شدی زیر و زبر

آمدت مهمان مشو دور از مقر

این زمان مهمان نوازی بهتر است

وقت آشوبت زمان دیگر است

آمد آن مهمان غیبی در سرای

تو ز خانه میروی بیرون کجای

یار آمد وقت مهمان داری است

نوبت دلداری و غمخواری است

یار آمد خانه پردازی خوش است

سر به پایش هِشته، جانبازی خوش است

می بیارا بهر او کاشانه را

زآن برون کن محرم و بیگانه را

راهش از مژگان و مو جاروب کن

آنچه شایسته است با محبوب کن

کمترین آنکه تو پیشش لا شوی

قطره بر دریا دهی، دریا شوی

کار آمد خدمت دردانه کن

گیسوانش از ریشۀ دل شانه کن

أکْرِمِی مَثْوَاه را می کن تمیز

دار نیکو جای مهمان عزیز

گفت مر زن را عزیز پر خرد

ما ورا گیریم بر جای ولد

شاید از وی نفع باشد بهر ما

یا بود فرزند ما در شهر ما

زآنکه ایشان را نبُد فرزند هیچ

بُد عقیم او یا که عنّین در بسیج

همچنین کردیم بر وی مهربان

ما عزیز مصر را بر رایگان

جای دادیمش در آن ایوان و گاه

یا که دادیمش نجات از بند و چاه

واقف اندر ارض مصرش ساختیم

مهرش اندر قلبها انداختیم

هم به وی آموختیم آدابها

معنی و تعبیر جمله خوابها

حاصل اینها بهر آن کردیم ما

مستعدان را شود تا رهنما

حق بود غالب به امر خویشتن

نیست کس را حد نطق و دم زدن

بوده یا بر امر یوسف غالب او

هیچ جز بر مشیّتش ننموده رو

این بدیهی نزد اهل معنی است

هم ز تحقیق و بیان مستغنی است

پس بدیهی باشد اینکه آفتاب

هست روشن یا که دارد ضوء و تاب

اکثری لیکن نی اند آگه بر آن

که چه باشد حکمت از وضع جهان