گنجور

 
صفی علیشاه

فَلَمّٰا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیٰابَتِ اَلْجُبِّ وَ أَوْحَیْنٰا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هٰذٰا وَ هُمْ لاٰ یَشْعُرُونَ (۱۵) وَ جٰاؤُ أَبٰاهُمْ عِشٰاءً یَبْکُونَ (۱۶)

پس چون بردند او را و اتفاق کردند که اندازندش در قعر چاه و وحی کردیم بسوی یوسف که هر آینه آگاه کنی ایشان را بکارشان این و ایشان ندانند که تو یوسفی (۱۵) و آمدند نزد پدر خود شبانگاه گریه می‌کردند (۱۶)

گشت چون یعقوب باز اندر وثاق

دید در هر گوشه نقش الفراق

شهر و کوه یکجا پر از اندوه و غم

بر زمین از آسمان بارد الم

میشنید از چوب و سنگ آواز هجر

گشت در بیت الحزن دمساز هجر

در خیال یوسف نوباوه شد

کو ز چشم پاک بینش یاوه شد

باز بشنو حال آن گمگشته را

چو از پدر شد او به ناکامی جدا

اوفتاد اندر کف خونخوار چند

برفکندندش ز دوش از ناپسند

می دواندندش به سیلی ها به راه

نیلگون کردند آن روی چو ماه

سوی هر یک میدوید او چاره جو

مر طپانچه می زدش بر فرق و رو

که مدد زآن مهر و مه جو ای غلام

که تو را کردند سجده در منام

گفت گر دارید با من این حسد

بر پدر نبود روا جور از ولد

رحم بر یعقوب پیغمبر کنید

وز خدا اندیشه وز محشر کنید

با شما چون آید اندر انتقام

کز چه خستید آن دل آیینه فام

آن پدر را کو پیمبر بود و پیر

تیره گردید از بد اندیشی ضمیر

باطنی کز مهر و مه روشن تر است

هر غبار آلوده کرد او کافر است

آن تظلّمها تمام افسانه بود

با برادر حقدشان بر می فزود

خواستند او را کُشند از قهر و کین

گفت شمعون قصد ما بُد غیر از این

همچنین بر قصد خود بایست بود

افکنیدش در میان چاه زود

نیک تر دیدند این وجه از وجوه

این است شرح وَأجمَعُواْ أن یَجعَلُوُه

« افکندن برادران یوسف(ع) را به چاه »

متفق گشتند یعنی کینه خواه

کافکنند آن ماه معنی را به چاه

گفت یوسف حسبی االله ای خدا

من سپردم بر تو خود را در بلا

پس بگفتندش برون کن پیرهن

گفت یوسف مرده هم خواهد کفن

گر بمانم ستر عورت شایدم

ور بمیرم هم کفن می بایدم

باز گفتندش که مهر و مه ز دور

بر تو پوشانند پیراهن ز نور

پس درآوردند با قهر از تنش

تا به گرگ آیت بود پیراهنش

پس رسن بستن بر بازوی او

در میان چاه بردندش فرو

پس بریدند آن رسن در نیمه راه

اوفتاد او از وسط در قعر چاه

جمله گشت از زندگانی ناامید

شد به جبریل امر از رب مجید

که بگیر این بندة آزاده را

دل به طوفان بلاء بنهاده را

در زمان از سدره پر زد جبرئیل

برگرفتش در هوا ز امر جلیل

رفته بود از هوش آن ماه تمام

روی سنگی دادش آهسته مقام

امر شد کز جامه های جنّتش

پوشد اندر تن امین حضرتش

از بهشت آرد ز بهر او طعام

هم جراحاتش نماید التیام

گفت چون آید به هوش آن دلنواز

مر ورا بنواز و یاری کن تو باز

گو تو را ما بهر تاج و بهر گاه

آفریدستیم نی از بهر چاه

شو تو بر شکل پدر بر وی عیان

تا تسلّی یابدش یک لحظه جان

جبرئیلش سر به زانو برگرفت

چون به هوش آمد بسی کرد او شگفت

بر گمانش آنکه مهر اندیش او

آمده است از بهر یاری پیش او

کرد بنیاد شکایت با پدر

آنچه ز اخوان مر ورا آمد به سر

پشت و پهلو که جراحت گشته بود

بر امین حق تعالی می نمود

ناله می کرد از غمش روح الامین

بر صدا و شکل یعقوب حزین

اندکی چون یافت تسکین حال او

پس به شکلی خوش بر او بنمود رو

گفت نی یعقوبم ای غم دیده من

بلکه جبریلم امین ذوالمنن

آمدم کز خوف و غم برهانمت

وز خطرها مطمئن گردانمت

حق سلامت می رساند ای همام

گویدت غمگین مباش از جور عام

یافت خواهی در جهان از دادگر

علم و شاهی و نبوّت سر به سر

گفت زآن کردیم وحی آن دم به وی

از زبان جبرئیل نیک پی

که تو خواهی کرد اخوان را خبر

زآنچه آوردندت از خواری به سر

وآنگهی باشند ایشان بی شعور

هیچ نشناسندت اعنی در حضور

سوی او رفتند چو از قحط عجیب

شرح آن را با تو گویم عن قریب

خواست چون بر سدره پرّد جبرئیل

باز فرمان آمد از رب جلیل

که بمان روزی دو با یوسف به چاه

همدم او باش در بیگاه و گاه

تا ز دیدارت دلش خرم شود

فارغ از اندوه و درد و غم شود

می نرفتند آن شب استمکارگان

سوی کنعان بهر تعطیل زمان

رفت شمعون نیمه شب نزدیک چاه

تا بپرسد حال او بی اشتباه

گفت ای کز زخم هجر آزرده ای

چیست حالت، زنده ای یا مرده ای

کیستی؟ گفت ای که پرسی حال من

گفت، شمعون ای غریب ممتحن

گفت چون باشد تو گو حال کسی

کاوفتاده است او بدینسان محبسی

نه بود روی زمین از زندگان

نه به زیر از رفتگان زین خاکدان

بیکس و تنها غریب و خسته حال

همچو مرغی کش شکسته پر و بال

گشت شمعون زآن سخنها بی قرار

گریه ور شد همچو ابر نوبهار

بانگش اخوان چون شنیدند از قصور

آمدند از چَه ببردندش به دور

صبح چون شد باز آن پیراهنش

می بیالودند بر خون از فنش

سوی کنعان پس روان از ره شدند

بی خبر از یوسف و از چه شدند

بشنو از یعقوب غم پرورده باز

تا چه آمد نقش او بر پرده باز

شام چون شد دید فرزندان او

باز ناگشتند شد در جستجو

گشت با دنیا برون از شهر سخت

زار و نالان تا به پای آن درخت

که مسمّٰی گشته بود او بر وداع

آن شب آنجا ماند با سوز و صُداع

نه ز سویی شد هویدا روی دوست

نه شنید او از نسیمی بوی دوست

دیده باشی گر شبی را در فراق

تا سحر با انتظار و اشتیاق

حال هجران دیده را دانی تمام

که کند چون شب سحر یا روز شام

چون نشیند رفته از زانو دگر

چونکه برخیزد فُتد بر رو دگر

خواهد از دل گر برآرد هیچ آه

ندهد انبوه غمش در سینه راه

خواهد ار گرید دل آید سوی چشم

راه اشکش بندد اندر جوی چشم

چون صدایی آیدش ناگه به گوش

تن ز جنبش باز ماند سر ز هوش

تا مگر کآمد ز ره آن دلنواز

یا که خود پیکی رسید از یار باز

چشم و گوش از کار افتد ناگزیر

موی ها بر تن شود شمشیر و تیر

وقت و ایّام ارچه باشد در گذار

نگذرد زو ماندنش بر یک قرار

من فراوان دیده ام این روز و شب

گر تو آن نادیده ای ذاک العجب

بوده جانم در فراقی سالها

مو به مو میدانم آن احوالها

مجملی بود اینکه گفتم با تو من

زخم دل باشد نه چون ناسور تن

بود یعقوب این چنین تا صبحگاه

آن چنان صبحی که روزش بُد سیاه

صبح دانی چون شود شام عشیق

گشته ای گر هیچ در دریا غریق

گرچه آن از حال هجران اندکی است

وز هزاران درد و اندوهش یکی است

عاشق اینسان میکند صبح از امید

کآید از دلدار او پیک و نوید

صبح چون گردد رسد بر وی خبر

که بخورد آن جانِ جان را جانور

حال عاشق در نگر تا چون بود

این بیان هل کز بیان بیرون بود

آن چنان صبحی مباد از بهر کس

قوّة پیغمبری بایست و بس

صبح یعقوب از افق اینسان دمید

ناگهان از دور شد گردی پدید

گفت با دنیا همانا جان من

در تن آمد نیک بین در انجمن

گفت آری لیک با ایشان به راه

نیست یوسف بی ز شاهند این سپاه

آمدند ایشان به نزدیک پدر

جامه بر تن کرده چاک از رهگذر

ناله ها از مکر و فن بر ساختند

با پدر هم نرد بر کج باختند

از فغانِ وا اخا، وا یوسفا

رفت یعقوب از خود افتاد او ز پا

آمدندش چون به سر دیدند پس

رفته روحش نیست هیچ او را نفس

پس ببردندش به سوی خانه زود

تا به روز دیگر او بی هوش بود

چون به هوش آمد بگفت ای دون کجاست

یوسف من چون شدش، کز من جداست

باز رفت از هوش تا نزدیک شام

چون به هوش آمد ز یوسف برد نام

گفت اخوان را چه شد فرزند من

روح من، ریحان من، دلبند من