گنجور

 
صفی علیشاه

گشت نفس مطمئن با روح باز

رفت دل در سیر عشق دلنواز

میرود بازم دل از کف ره کنید

یار مشکین طرّه را آگه کنید

میروم یا می برندم شیرها

با کمند عشق و با زنجیرها

این پی تشبیه گفتم ور نه چند

نیست حاجت تا که بندندم به بند

کرد اشارت دلبرم، تدبیر چیست

چونکه او گوید بیا، زنجیر چیست

خورد بر هم طرة جانانه باز

شد دگرگون حالت دیوانه باز

این منم یا من ز خود بیرون شدم

چند و چون هِشتم در آن بی چون شدم

آن صفی کاین دم بجا بود او کجاست

در تکلّم داشت بر ما رو کجاست

وینکه می گوید سخن در جامه کیست

کرده زآن قامت بپا هنگامه کیست

باز گندم شد مرید ، آن آردها

برکشید از بهر قتلم کاردها

وآنگهی بر قالب خاکی زنید

این طلسم باژگون ر ا بشکنید

چشم بند است این ندانم یا طلسم

یا چه نسبت نور مطلق را به جسم

یا که این تن پردة آن طلعت است

در حجاب آن صورت بی صورت است

چون به صورت آید او آدم شود

در سرای دل به خود همدم شود

مر ز من سر زد کلامی بی ادب

کو گزد بر من ز پشتِ پرده لب

گویدم بی پرده گشت اسرارها

با خبر باش اندک از گفتارها

بند کن این سیل گیتی کوب را

دار پنهان سرّ آن محبوب را

تب گرفتت یا که صرعی بر شتاب

یا که مستی یا سخن گویی به خواب

بودم آگه که کنی گاهی تو غش

گویی آنگه حرفها دیوانه وش

در تو مانا آن مرض دائم شده است

تب نکردی چاره نک لازم شده است

این همه هست و به افزون یار من

خود گشاید پرده از گفتار من

لیک او پاک است از تغییرها

بهر ما باشد سزا تقصیرها

هست بر ما نسبت پاک و پلید

نی بر آن کو نیک و بد را آفرید

او بود از پاک و ناپاکی برون

ره به تنزیهش ندارد چند و چون

ای بری ز اندیشه و آداب ما

پاک کن ز آلودگیها آب ما

ما اگر مجرم ، و گر نیک اختریم

از تو هر دم بر امیدی دیگریم

چون تو دانی عجز و ناداریِ ما

می ببخشا بر گنهکاریِ ما

گر تو بخشی عاجزی را درخور است

خاصه گر عاجزتر و مسکین تر است

بر دل یعقوب و یاری های او

وآن غم و بیداری شبهای او

عفو کن ما را به ناداری ببخش

جرمها از راه غفاری ببخش