گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

قٰالَ اِجْعَلْنِی عَلیٰ خَزٰائِنِ اَلْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ (۵۵)

گفت بگردان مرا بر خزانهای زمین که من نگاه‌دارندۀ دانایانم (۵۵)

گفت، گَردان بر خزائن والی ام

گر شناسی در امانت عالی ام

تا که آن صرف زراعت ها کنم

من حفیظم صرف آن برجا کنم

آگهم، ضایع نگردانم همی

زآنچه بر من واگذاری دِرهمی

یا که دانم حکمها را در مقام

یا شناسم هر زبان و هر کلام

در تفاسیر است مذکور اینکه شاه

از مرصّع کرد او را تاج و گاه

بر سپرد او را کلید مخزنش

ساخت مختار او به ملک و مسکنش

وآن عزیز از کار شه معزول گشت

اندکی بگذشت کو خود درگذشت

یوسف اندر مصر از فضل و هنر

گشت بعد از چند ماهی تاجور

مر ملک هر دم به قدرش میفزود

تا که زو اقرب کسی بر شه نبود

عقل و فضل افزون چو دید از چهر او

می فزودش هر زمانی مهر او

چون ز دنیا شد عزیز مهرزاد

شه زلیخا را به یوسف خواند و داد

چونکه خلوت کرد و او را برگرفت

بکر دیدش زو بپرسید از شگفت

گفت عنّین بود و بی مردی عزیز

زآن بماندم بکر و بس پاکیزه نیز

شد زلیخا را ز یوسف دو پسر

وآن بُد افرائیم و بوشا از خبر

گفت یوسف بهتر است این یا خود آن

که تو میخواندی بر آنم از زیان

گفت ای یوسف ملامت خود تو باز

می مکن بر من که دانایی ز راز

من جوان بودم به نیکویی قرین

هم ندیدم چون تو یاری دلنشین

عشق تو بگرفت جا بر جان من

زد به هم اندیشه و ارکان من

مبتلاء گشتم به دردی کآن چنان

می نگردد مبتلاء کس در جهان

حاصل آنکه گشت یوسف کامکار

بر زمین مصر هم فرمان گذار