گنجور

 
صفی علیشاه

وَ مٰا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ اَلنَّفْسَ لَأَمّٰارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاّٰ مٰا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (۵۳) وَ قٰالَ اَلْمَلِکُ اِئْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمّٰا کَلَّمَهُ قٰالَ إِنَّکَ اَلْیَوْمَ لَدَیْنٰا مَکِینٌ أَمِینٌ (۵۴)

و بری نمی‌گذارم نفسم را بدرستی که نفس امر کننده است ببدی مگر آنکه رحم کرد پروردگارم بدرستی که پروردگارم آمرزنده مهربانست (۵۳) و گفت پادشاه بیارید او را نزد من تا خاص گردانم او را برای خودم پس چون سخن کرد با او گفت بدرستی که تو امروز نزد ما با منزلت و امانتی (۵۴)

این بُد از حفظ خدا نی آنکه من

میکنم تنزیه نفس خویشتن

نفس غدّار است و آمر بر بدی

جز که باشد عفو و رحم ایزدی

نفس دون را بر خطاء باشد مدار

جز که توفیق آید از پروردگار

حق بود آمرزگار و مهربان

چشم پوشد از خطای بندگان

بر ملک گفتند چون گفتار او

شوق او افزود بر دیدار او

گفت آریدش به سویم در مصاص

تا کنم او را ز بهر خویش خاص

پس فرستاد اسب زرینه لجام

تا به ایوان آید او با احتشام

هم فرستاد او امیران پی به پی

تا که با اعزاز آید سوی وی

پس درآوردندش از زندان گروه

سوی شه بردند بازش با شکوه

چون به نزدیک ملک شد در ورود

گفت بر وی هم سلام و هم درود

باب شادی شاه بر وی باز کرد

برنشاندش بر سریر، اعزاز کرد

پس ملک با وی درآمد در خطاب

یوسف از چندین زبان دادش جواب

زآنکه ریّان آگه از آن جمله بود

با وی از هر منطقی زآن لب گشود

گفت اینک لب گشا تقریر کن

خواب من در پیش من تعبیر کن

گفت اصلش را کز آن در پرده ای

گویمت کآن را فراموش کرده ای

بعد از آن تعبیر آن گویم تمام

که ملک دیده است آن را در منام

خواب دیدی رود نیل از هم شکافت

هفت گاو آنسان که مثلش کس نیافت

فربه و اسپید و پستان پر ز شیر

زآن برون آمد به خوبی بینظیر

آب نیل آنگه فرو شد بر زمین

وز میان گِل درآمد همچنین

هفت گاو دیگر آن لاغر میان

زرد یا همرنگ خاک اندر نشان

بی ز شیر و بی ز پستان بس درشت

جمله را چفسیده اشکمها به پشت

پنجه و دندانشان چون سگ به بر

پس بر آن گاوان شدندی حمله ور

برشکستند استخوان و مغزشان

می مکیدند استخوان نغزشان

هفت خوشۀ گندم از نو رست باز

سبز و خرم پر ز دانه، پر ز ساز

هفت خوشه باز هم خشک و سیاه

رست و می کردی تو از عبرت نگاه

پس برآمد باد تندی بس دژم

خشکها بر سبزها آمد به هم

آتشی زآن خشکها پس برفروخت

خوشه های سبز و خرم را بسوخت

پس تو برجستی ز خواب از اضطراب

غیر از این نبود که دیدی تو به خواب

بس تعجب کرد ریّان زین کلام

گفت این است آنچه دیدم در منام

اکثری زآن رفته بود از یاد من

یادم آمد چونکه گفتی در زمن

خواب او را چونکه خود تقریر کرد

پس چنانکه گفته شد تعبیر کرد

گفت شه تدبیر آن را بی خلل

چیست رأیت تا کنم بر وی عمل

گفت گو تا هر چه گندم یا جو است

جمع سازند ار که کهنه یا نو است

وآنچه در انبار خود داری تمام

کن زراعت تا فزون گردد طعام

شد چو وقت بدرویدن بارها

گو نهند از خوشه در انبارها

تا که ایمن باشد از کرم و گزند

دانه ها در وقت گیرند و پزند

چارپایان هم خورند آن ساقه ها

تا نمیرند آن زمان از فاقه ها

آنچه حاصل گردد اندر هفت سال

خمس آن را قوت کن بی احتمال

مابقی را کن ذخیره بهر بعد

چونکه آید نحسها از بعد سعد

چونکه گردد منقضی این هفت سال

هفت سال قحط آید بی سؤال

آن زمان تو فارغی از رنجها

بر نهی از زرّ و گوهر، گنجها

سویت از هر شهر و مُلک آرند رو

جای گندم گوهر است از چار سو

بر مراد خود، فروشی گندمت

خمر دولتها کند جوش از خمت

آن چنان که هیچ شاهی مثل آن

نه شنیده، نه بدیده بر عیان

گفت ای یوسف تو امروزی یقین

نزد ما با آبروی و بس امین

آنچه داری آرزو از مال و جاه

گو به من کآرم بجا بی اشتباه