قٰالَ اِجْعَلْنِی عَلیٰ خَزٰائِنِ اَلْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ (۵۵)
گفت بگردان مرا بر خزانهای زمین که من نگاهدارندۀ دانایانم (۵۵)
گفت، گَردان بر خزائن والی ام
گر شناسی در امانت عالی ام
تا که آن صرف زراعت ها کنم
من حفیظم صرف آن برجا کنم
آگهم، ضایع نگردانم همی
زآنچه بر من واگذاری دِرهمی
یا که دانم حکمها را در مقام
یا شناسم هر زبان و هر کلام
در تفاسیر است مذکور اینکه شاه
از مرصّع کرد او را تاج و گاه
بر سپرد او را کلید مخزنش
ساخت مختار او به ملک و مسکنش
وآن عزیز از کار شه معزول گشت
اندکی بگذشت کو خود درگذشت
یوسف اندر مصر از فضل و هنر
گشت بعد از چند ماهی تاجور
مر ملک هر دم به قدرش میفزود
تا که زو اقرب کسی بر شه نبود
عقل و فضل افزون چو دید از چهر او
می فزودش هر زمانی مهر او
چون ز دنیا شد عزیز مهرزاد
شه زلیخا را به یوسف خواند و داد
چونکه خلوت کرد و او را برگرفت
بکر دیدش زو بپرسید از شگفت
گفت عنّین بود و بی مردی عزیز
زآن بماندم بکر و بس پاکیزه نیز
شد زلیخا را ز یوسف دو پسر
وآن بُد افرائیم و بوشا از خبر
گفت یوسف بهتر است این یا خود آن
که تو میخواندی بر آنم از زیان
گفت ای یوسف ملامت خود تو باز
می مکن بر من که دانایی ز راز
من جوان بودم به نیکویی قرین
هم ندیدم چون تو یاری دلنشین
عشق تو بگرفت جا بر جان من
زد به هم اندیشه و ارکان من
مبتلاء گشتم به دردی کآن چنان
می نگردد مبتلاء کس در جهان
حاصل آنکه گشت یوسف کامکار
بر زمین مصر هم فرمان گذار
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.