گنجور

 
صفی علیشاه

در انجمن به خرام آمدی و رو بستی

سخن به پرده سرودی و لب فرو بستی

حدیثِ حُسن تو هر کس به یک زبانی گفت

طلسم دلبری خود به گفت‌و‌گو بستی

هوای عشق به دریا‌دلی توان بستن

سزد ز گریه مرا گر به دیده جو بستی

دلم به کشورِ حُسن تو شد به صیدِ نظر

رهِ برون شدن از خال و خط بر او بستی

نزاع زاهد و صوفی به انتزاع تو بود

که نفس خود همه بر خار و گل نکو بستی