در انجمن به خرام آمدی و رو بستی
سخن به پرده سرودی و لب فرو بستی
حدیثِ حُسن تو هر کس به یک زبانی گفت
طلسم دلبری خود به گفتوگو بستی
هوای عشق به دریادلی توان بستن
سزد ز گریه مرا گر به دیده جو بستی
دلم به کشورِ حُسن تو شد به صیدِ نظر
رهِ برون شدن از خال و خط بر او بستی
نزاع زاهد و صوفی به انتزاع تو بود
که نفس خود همه بر خار و گل نکو بستی