گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

گل چرا ماند به گلشن بعد فوت گلعذاری

مه چرا تابد به گردون بی مه روی نگاری

سرو بالائی برفت از پیش چشم رود بارم

سرو گو بالا نگیرد دیگر اندر جویباری

ملک زیبایی و خوبی شد ز عالم تاج خالی

نیست زیبا زین سپس گیرد به خویش ار تا جداری

در بهار زندگانی ریخت از گلبن چو آن گل

کی گشاید خاطرم دیگر زبستان و بهاری

عندلیبی بر پرید از شاخ حسن اندر جوانی

گو شود ویرانه گلشن تا که نخروشد هزاری

از غم و زاری من آور بیاد اندر بهاران

گر خروش مرغ‌زاری بشنوی از مرغزاری

ای نصیحت گو مرا بگذار با این اشک خونین

حال طوفان دیده را داندمگر دریا گذاری

هرگزم ناید به خاطر کاید اندر دور گیتی

اینچنین حور از بهشتی وین چنین یار از دیاری

داستانها مانده از خوبان بدفترها ز خوبی

پس بجا بوده است چون او بوده گر در روزگاری

آسمان از دوده آه من بود نیلی و گوید

شد فرو اندر زمین روح روان کوه و قاری

چون پری از چشم مردم شد نهان شوخی پریوش

نازنینی دلفریبی مهربانی بردباری

زالکی باشد جهان فرهادکش وز وی عجب نی

قصر شیرین لعبتان را گر کند مشکین حصاری

در جبلت داشت عقل وعفت و مهر و ادب را

جز خدایش کس نبد در هیچ وصف آموزگاری

گفتمش روزی که امروزم بود دردسر افزون

گفت گر باشد قبولت جان من باشد نثاری

کی کند باور اگر گویم یکی از صد صفاتش

گرچه ناید هیچ وصفش در نگارش یا شماری

در چمن بس باد ناکامی دمید از چار جانب

نخل شادیرا عجب نبود نماند از برگ و باری

نقش خود بردیده ما بست و داغ خویش بر دل

اینچنین ماند ز یاران بهر یاران یادگاری

سال تاریخ و فاتش باشد این بی‌بیش و بی‌کم

شد سوی جنّت ز مینوی مهی زیبا نگاری

 
 
 
سعدی

خوش بوَد یاری و یاری بر کنار سبزه زاری

مهربانان روی بر هم وز حسودان بر کناری

هر که را با دلستانی عیش می‌افتد زمانی

گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری

راحت جان است رفتن با دلارامی به صحرا

[...]

حکیم نزاری

دلبرا با ما سر پیوند داری یا نداری

راست برگو الله الله راست داری یا نداری

عیب نتوان کرد باید سر به مسکینی نهادن

گر به پیوند چو من شوریده ای سر در نیاری

با تو ما باری به یک دل در میان داریم صد جان

[...]

اوحدی

پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری

ساقیی سرمست و جامی، مطربی موزون و یاری

نوش کن جام صبوح و کوش کز شاخ گل‌تر

بلبلی هر دم بنالد، بلکه چون بلبل هزاری

چون به دستم باده دادی شیر گیرم کن به شادی

[...]

جلال عضد

در زمستان بر امید آنکه باز آید بهاری

عاشق گل را بباید ساختن با نوک خاری

دوستان پرسند کآخر در چه کاری در چه کارم

می گذارم عمر خود را بر امید انتظاری

بارها بار فراقت برده‌ام بر گردن جان

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جلال عضد
یغمای جندقی

چرب و شیرین، نغز و رنگین دل پذیری جان گواری

نوش زنبوری چه سود آوخ که بر من نیش ماری

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از یغمای جندقی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه