گنجور

 
صفی علیشاه

جمالش جلوه ذات از کمال است

جمال مطلقش لیکن جلال است

که قهاریت محض است و آنجا

نباشد هیچ غیر از وجه یکتا

نباشد غیر او باقی در آنحال

که تا بیند جمالش را ز جلال

ولی چون جلوه او پرده در شد

جمالش از حجابی جلوه گر شد

ز بس نور جمالش منجلی بود

بهر جا تافت آن وجه العلی بود

باینمعنی که نورش بس هویداست

ز پشت صد هزاران پرده پیداست

نه پنداری که هرگز پرده‌ئی هست

و یا او بر جمالش پرده‌ئی بست

حجابش هم تعینهای نور است

که از سنخ همان وجه و ظهور است

پس اندر هر جمال او جلال است

علو و قهر و عزش بر کمال است

ورای هر جلالی هم جمالیست

که لطف و انس و رحمت زو مثالیست

تجلیهای او را در مراتب

اگر خوانی دنو باشد مناسب

مر آنرا در دنو عارف توان شد

بوصف طلعتش واصف توان شد

شود تا نیک حل این معما

ز نو کردم بتحقیقی مهیا

جمالش در مقام واحدیت

تجلی کرد از غیب هویت

زوجهی کو بذات خود عیان شد

رخش در پرده عزت نهان شد

نبود آنجا ز غیرت غیر ذاتش

نشانی از وجود ممکناتش

شعاع طلعتش نگذاشت نزدیک

کسی را تا که بیند روی اولیک

ز روی او یکی تابید نوری

وز آن نور آمد این عالم ظهوری

جهان مرآت آن نور جلی شد

ز ضو شمس وحدت ممتلی شد

جهان حرفیست عالم غیر او نیست

در این معنی مجال گفتگو نیست

همه عکس جمال حضرت اوست

ز کثرتها هویدا وحدت اوست

خود این کاشیاءست پیدا و عیان نیست

نشانش در مکان و لامکان نیست

اگر دانی اشارت زان جلال است

که مستوراست و دیدارش محال است

خود از حیث جلال است ار که دانی

بموسی آن خطاب لن ترانی

که او را کس بچشم حس نبیند

خود او را بلکه جز او کس نبیند

دگر این نکته کو ز اشیاء هویداست

بمعنی بلکه او خود عین اشیاءست

نگو گر بینی از حیث جمال است

که مشهود از مظاهر بر کمال است