گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

کنم بر عارفی چالاک و بینا

بیان آن ولایت کوست علیا

تو را گفتم گرت یاد آن مقال است

مبادی تعینها ظلال است

ظلالی کان مگر ز اوصاف و اسماست

مبادی تعینهای اشیاءست

بتعیین سیر این حال از هدایت

مسما گشت بر صغری ولایت

مبادی تعیین انبیا را

خود اسماء و صفاتست اعتلا را

مسما سیر این حال از عنایت

بتحقیق است بر کبری ولایت

ملایک را مبادی تعین

بود علیا ولایت در تفطن

دگر سیر عناصر جز ترابی

سه باقی ناری و بادی و آبی

باین سه عنصرش عارف کماهی

نماید درک جذبات الهی

شود واقع پس از جذبش عروجی

بهر آنش هم از مادون خروجی

لطیفه لونی او را هم بر احوال

شود وارد ز جذبش بهر اکمال

فناها پس شود او را میسر

پیاپی لیک هر دم نوع دیگر

بذات آن مسمائین که باطن

بود اسم وی از اسماء کامن

ز بعد از هر فنائی هم بقائی

شود او را میسر ز ارتقائی

بود در دایره علیا معاین

همه سیر وی اندر اسم باطن

نگر تا با ملایک زین تحاسب

کند پیدا باوصافی تناسب

ولایت کوست کبری در مظاهر

بود سیرش همه در اسم ظاهر

در آن علیا ولایت سیر سالک

بود در اسم باطن چون ملایک

ز سیر اسم ظهر وارداتت

بود یعنی تجلی از صفاتت

بدون آنکه ملحوظ آیدت ذات

صفاتت شد ز اسم ظاهر اثبات

ز سیر اسم باطن بر مشاهد

تجلی صفاتست ار چه وارد

ولی او را بود هو ذات ملحوظ

شد از جلوه صافت و ذات محفوظ

بود دراین ولایت بر مشاهد

عناصر فیض باطن را موارد

سه عنصر یعنی الاعنصر خاک

بسایط را نما زین هر سه ادراک

بارواح آنچه نسبت را کند بیش

بود تحصیل آن واجب بدرویش

در اینمعنی صفی داد سخن داد

که نازد کس بتحقیق این چنین یاد

تو هم ده داد ذوق و فهم خود را

بگیر از خوان صفوت سهم خود را