گنجور

 
صفی علیشاه

عبارت آن بسیرت گر ثباتست

ز دور کل اسماء وصفاتست

دگر هم از شئون ذات واجب

شد این کبری ولایت بر مراقب

چو شد وارد بسلاک صعودی

خود آن اسرار توحید وجودی

دگر هم بالعیان سرمعیت

بدون مثل و تشبیه و دوئیت

ز فوق عرض بیند او بوجدان

الی تحت‌الثری نوری سیه‌سان

محیط آن نور و مستولی کماهی

بر اشیاء جمله از مه تا بماهی

ندارد رنگی ار باشد سیه‌فام

بمحض نسبت است این لیک نی تام

باین معنی که گر خوانندش اسود

سواد از بهر مفهوم است یا حد

بآن مصداق کالله در عما بود

عما را گر سیه گفتم بجا بود

عما را گر مثل خواهی سواد است

سواد از بهر تعیین مراد است

عما شرطش بتحقیق اربری پی

بود أن لایکون معه شیئی

عما باشد بمعنی آن سیه خم

که رنگ ماسوا گردد در او گم

غرض نور سیه آثار ذاتست

در او مخفی و مندک ممکنات است

به بیند پس مثال شمس نوری

شود طالع ز مطلع در ظهوری

خود آن ماحی آن نور سیاه است

که پنداری همان ذات اله است

نماند باقی او را هم اثر باز

کند عود آنزمان اشیاء دگر باز

وجود ممکنات آید بجا خود

که در نور سیاه آن مضمحل بد

بمانند وجودات کواکب

شعاع شمس را اندر جوانب

بصر را چون بحدی نیست حدت

که اندر سیر قلبی گاه رؤیت

دهد با شمس تمییز کواکب

بمعنی فرق ممکن را از واجب

چنان داند که هست این هر دو یک نور

ز توحیدی که او را گشت منظور

در اینحالش رسد از حق عنایت

که خود در سیر این کبری ولایت

که باشد این ولایت از نبیین

مقام صحو کلی هم بتعیین

وجود ممکنات از دون و والا

ببیند مستقر و ثابت آنجا

ولیکن بالتبع یعنی که ظلی است

بدون نور ظل بر جای خود نیست

بر اعدام است واقع کون اضلال

چون نور آمد شد او موجود فی‌الحال

نباشد هستی اشیاء کماهی

جز آثاری ز هستی الهی

بدینسان باز هم اوصاف اشیاء

صافت حق بود نه عین یکتا

خود این گویند توحید شهودیست

عیان جز در لطیفه نفس هم نیست

بتوحید شهودی سالک راه

ز سر اقربیت گردد آگاه

میان اقربیت با معیت

تمیز اینجاست گرداری به نیت

نهایت در معیت اتحاد است

ز کتمان دوئیت آن مراد است

معیت گر تو را در نیت آمد

یقین کتمان اثنینیت آمد

وجود ممکن از حق مستفاد است

حقیقت بر عدم او را نهاد است

نه سوی او توان کردی اشارت

که این باشد ز معدوم استعارت

از این تحقیق وجه اقربیت

بود مقصود در کشف حقیقت

وجود اصل نسبت بروجودی

که آن ظل است و از اصلش نمودی

بود البته بر ظل اقرب از وی

که ظل بی او بود نابود و لاشیئ

کنی چون بر وجود ظل نظر باز

به بینی ز اصلش اوصاف و اثر باز

شود بر اقربیت اعترأفت

نماید اصل اقرب بیخلافت

ازین افزون ز بهر لفظ جانیست

خرد هم بلکه آنجا آشنانیست

عمل اینجا ورای طور عقل است

برون از قیل و قال علم و نقل است

بجز کشف اندر آنجا نیست راهی

براهین ظلمت است و کشف ماهی

ز نو تحقیقی از کبری ولایت

شنو گر باشد از غیبت عنایت

بود آن دایره دور از مغایر

متضمن بقوس و سه دوایر

ز نصف دایره اولی بمعنی

بود از آنولایت کوست کبری

از آن سه نصف یعنی در روایت

بود از بهر آن کبری ولایت

در او شد کشف سراقربیت

بتوحید شهودی یافت نسبت

دگر هم نصف سافل بهر اسماست

هم اوصافی که زاید نزد داناست

دگر هم مشتمل شد نصف عالی

شئون ذات را عندالموالی

سوی آن دایره کو را لطائف

بود مر پنجگانه در مواقف

محل و مورد فیض فراوان

لطیفه نفس در این دایره دان

بشرکت بالطائف کان بمشهور

بوصف پنجگانه گشت مذکور

شد اندر دایره صغری بیانش

ز قلب و روح و سر آمد نشانش

چو واقع شد عروج از اقربیت

بسوی دایره اصل از مزیت

و زان بر اصل اصلش ارتقا یافت

و زان بر اصل ثالث اجتبا یافت

فنا اینجا حقیقت بر کمال است

که با محبوب اصلی اتصال است

فنای قبل آثار فنا بد

در اینجا معنی آن جلوه‌گر شد

در اول حب بنده بر احد شد

در اینجا حب حق بر ذات خود شد

در اول عبد در حب حق نسق گشت

در اینجا حب عبدی حب حق گشت

دگر بشنو بوجه استقامت

ز قطع دایره کبری علامت

که دانی دوره سیرت تمام است

و یا باقی ز وی اندر مقام است

نمانده چیزی ار باقی ز طمست

نماید دایره چون قرص شمست

بسیر دایره گردی چو باریک

نباشد جائی از وی هیچ تاریک

و گر ناقص بود سیر از وقوف

نماید آفتابی با کسوفت

بآن قدری که سیرت ناتمام است

همان از دایره تاریک فام است

چو در وقت کسوف از قرص خورشید

نماید تیره و بی‌نور در دید

هم آثارش بظاهر شرح صدر است

زرب نورت هلالی یا که بدر است

بهر اندازه شرح صدر باشد

در اسلام حقیقی قدر باشد

نشان شرح صدرت گر برانی

بود ترک تعرض بیگمانی

وسیع‌القلب دور از انقباض است

بر احکام قضا بی‌اعتراض است

ولیکن این مقام است و کمال است

نه محض فرض و وهم و احتمال است

که کس خود را تواند بر رضا داشت

بعنف و جبر راضی بر قضا داشت

محال است این مگر کز اهتمامت

بود سیری و آن گردد مقامت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode