گنجور

 
صفی علیشاه

شنو از وقت گر خود ره نوردی

شناسی گر که قدر وقت مردی

مشو تو ماضی و مستقبل اندیش

مکن غفلت ز وقت حاضر خویش

چو ماضی و مضارع نیست چیزی

نباشد بین اعدامت تمیزی

بماضی چیزی ارشد فوت سهل است

گذشته رفت و افسوسش ز جهل است

و گر بیم و امید است از مضارع

بود آن هر دو بر وقت تو مانع

گر از مکروه مستقبل بود بیم

علاج آن نباشد غیرتسلیم

نگردد رفع ز اندوهت شداید

شود ور خیر باشد بر تو عاید

تو اکنون وقت خود را مغتنم دار

که باشد محتمل آن نفع و اضرار

بسا باشد که برعکس آیدت پیش

ز هر چه باشدت امید و تشویش

امید سودبودت آن زیان شد

و زان چیزی که اندیشی امان شد

بود ممکن که از گل خار بینی

بعکسش یا که گل از خار چینی

ز دشمن ترسی او شاید شود دوست

شود دشمن کسی کت یارو یکروست

ندیدی یا نماندت یاد از پیش

شدی مأیوس از بیگانه و خویش

و زان راهی که بس بود از نظر دور

تو را حاصل بنا گه گشت منظور

نباشی تا که بر آینده ناظر

بدست آری زمام وقت حاضر

پس آمد حفظ وقت اندر مراتب

بحال عارف و عامی مناسب

بود هم وقت دائم آن دائم

که صوفی را بود سامان دائم

نه اینجا وقت گنجد نه زمانی

بود ماضی و مستقبل بآنی

نباشد صوفی الا ابن اینوقت

نیابد غیرصوفی همچنین وقت

در اینحالست گر باشی هم احوال

مساوی ماضی و مستقبل و حال

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode