گنجور

 
صفی علیشاه

بود فکر تو از وجهی عبارت

کزان بر نفس قدسی شد اشارت

تو گو باد بهشت است آن که آسان

بقلب آید بوجهی همچو انسان

هم اینسان شد مجسم بهر مریم

که او را آدمی پنداشت فافهم

گر این فکر آیدت میدان غنیمت

مگر بردی ز میدان گوی دولت

چو این باشد خود آثار قبولش

تو را نبود وصولی بیحصولش

رسد وقتی گرت مهمانی از غیب

گرامی دارو از ریبش مجوعیب

حبیب حق بود اینگونه مهمان

که همراه آورد نعمت فراوان

خوشا وقتش که با وقت خوش یافت

دو صد گفتار از آن لعل خمش یافت

شبان تیره با او بی‌لب و کام

سخن گفت و شنید و یافت آرام

گرش جستی و گفت او با تو رازی

بپوش آنرا که باشد امتیازی

گرفتاران صورت رامنه عیب

مدارش گرچه بر ظن است و بر ریب

مزن بر قشریان خام تسخر

که داری تو خزف ما راست گوهر

خزف هم اندرین مخزن بکار است

بجای خود بسی کامل عیار است

بخلقان بین بلطف و رفق و حرمت

نه با خود بینی و عجب و منیت

ببین هر چیزی اندر جای خود نیک

بهر دوری تو خود را دار نزدیک

یقینت چون شود کامل بتوحید

مزن طعنه باهل ظن و تقلید

که هر کس را بود نوعی عبادت

یکی از عشق و آن دیگر ز عادت

چو تکوینی و توظیفی است طاعات

نماید هر دو را صوفی مراعات

بجای خویش هر یک را بجا آر

که هر یک را بجا دیدند اخیار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode