گنجور

 
صفی علیشاه

تو را رابع سفر چبود نهایت

رجوع از حق بخلق است آن لغایت

خود اضمحلال خلق آن در حق آمد

مقید مضمحل در مطلق آمد

ببیند عین وحدت تامشاهد

یکی در صورت کثرت بلاضد

دگر هم صورت کثرت برجعت

موحد بیند اندر عین وحدت

مرا یا در سرائی بیعدد شد

عیان یک زین کرور روالف و صد شد

مکمل کو ز چشم بی‌رمد دید

هم او آئینه هم وجه الاحد دید

نماند بی‌خبر از جمع و فرقش

ببیند گاه شمس و گاه برقش

شناسد ازکمال اعتدالش

بجائی بدر و در جائی هلالش

هلالش را مبین کم، کین قصور است

چه نورش بالتوالی در ظهور است

بهر جا نور او بیقرب و بعد است

مساوی با ظهورش قبل و بعد است

مگو جائی که جا هم غیر او نیست

بحیطه او مجال گفتگو نیست

نه هم جز نطق و سمعش نطق و سمعی

به هم جز فرق و جمعش فرق و جمعش فرق و جمعی

یکی نور است و ضوئش بالتوالی

کشیده هم بدانی هم بعالی

خود این دون و علو هم وصف نسبی است

و گرنه با وجودش هستییی نیست

بود اول سفر پس رفع کثرت

دویم در سیر اعیان رفع وحدت

سیم آزادی از تقیید ضدین

چهارم رتبها دیدن بیک عین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode