گنجور

 
صفی علیشاه

نشانی گویمت تا باز دانی

که نفست چون برد از ره نهانی

ببزمی مردمی ار دیدی خطا گفت

سؤالی را جوابی ناروا گفت

کمربندی بجد در انفعالش

فزائی تا توانی بر ملالش

تو می‌گفتی شفیقم بر خلایق

بطبعم صلح کل آمد موافق

چه شد کز عهد خود بیگانه گشتی

عدو بردت ز ره دیوانه گشتی

خود این بود از غرور و خشم و شهوت

نمود نفس و اظهار منیت

نپنداری که بحث علم و دین بود

ره عقلت زد آن کت در کمین بود