گنجور

 
صفی علیشاه

شهی کونامش ابراهیم خاص است

خود او را در توکل اختصاص است

مسافر بد ببر و بحر عالم

بدون راحله بیزاد و همدم

نمیشد داخل اندر آن دیاری

کش آنجا بد شناسائی و یاری

مگر وقتی بشهری گشت داخل

که بودش شهرت آنجا در فضایل

حدیثش دید اندر عام و خاص است

سخن از زهد ابراهیم خاص است

از آن در نفس خود دید انبساطی

وزان تفریحش آمد احتیاطی

که این زهر است ز او باید حذر کرد

بدل زان پیش کو خواهد اثر کرد

نکرده تا سرایت در مزاجم

بباید اهتمام اندر علاجم

بود واجب فرار از دام شهرت

بسا ننگ است به از نام شهرت

بگرمابه روان شد صبحگاهی

لباسی دید از صاحب کلاهی

بخفیه جامه او را ببر کرد

برون رفت و توقف در گذر کرد

چو صاحب جامه شد بیجامه آنجا

بپا کرد از طلب هنگامه آنجا

بگفتند آن فلان شیخ از جفایش

بدزدیده دویدند از قفایش

گرفتند و زدند از بعد دشنام

از آن پس شهره دیگر برثنائی

اگر بنده حقی خواهی چه از خلق

و گر پابند خلقی چیست این دلق

تو با این شهره کی شیخ ریایی

گدای خلق نی مرد خدایی

فقیری کار از خود رستگانست

بحق از ما خلق پیوستگانست

تو خواهی از خلایق جمله تمجید

که این مردیست کامل ز اهل توحید

بر آن نازی که مقبول عوامی

عوام‌الناس را پس خود غلامی

خود ابراهیم خاص این بس متین کرد

تو پنداری خلاف شرع و دین کرد

کسی را گر خیال آید که این نقل

بود خارج یقین از شرع و از عقل

تو را گویم که سم در هر مزاجی

حرام آمد ولی بهر علاجی

طبیعی گر دهد باشد مناسب

هم استعمال آن در شرع واجب

علاج دل هم از تن نزد عاقل

بود واجب که معنی ز اوست حاصل

ریا ز امراض قلب است و علاجش

بود فروی اگر دانی مزاجش

علاج قلب را او منحصر دید

دوا و درد را از عین سر دید

خود این زان درنظر آید غریبت

که از دین نیست جز عادت نصیبت

نبی گیود شریعت‌دان مقالم

طریقت هم حقیقت فعل و حالم

بود میزان: قول و فعل و حالش

خلیفه و وارث علم و کمالش

علی گر مظهر ذات قدیم است

صراط عدل از وی مستقیم است

بود میزان: علم و اعتقادات

دگر میزان: احکام و عبادات

هر آن میزان که بنهاد او رواجست

تعدی زان نمودن اعوجاج است

بهر دوریست وارث دین پناهی

رسد میراث شاهان هم بشاهی

رسد میراث احمد با نشانش

با قطاب و خلیفه زادگانش

که هر دوری از آنشه یادگارند

از آن دوده و زان نسل و تبارند

ز فرزندان او باشد یکی خاک

چنان کو بد پدر بر عرش و افلاک

علی را خواند زین ره بوتراب او

که می‌بودام و أب بر خاک و آب او

فضیلتها در اینخاک است پنهان

کسی داند که دارد ذوق عرفان

هر آنکو پس نتیجه آب و خاک است

توان گفتن که از آن نسل پاکست

بخاصه گر بود آزده‌ئی او

بتکمیل معانی زاده‌ئی او

بود پس نسل او در هر زمانی

ولییی کویست قطبی حق نشانی

ز قبل و بعد او ز ابنای آدم

بوند از نسل او اقطاب عالم

ز حق دارند در هر رتبه نسبت

باحمد هم بمعنی هم بصورت

صفی اول که مسجود ملک شد

ز خاکی بود و قطب نه فلک شد

همان نوری که آدم زا وصفی گشت

در اصلابش بصفوت مختفی گشت

بپا تا عالم است او منطقی نیست

بهر دور آدمی الا صفی نیست

مخاطب بود هر عصری بلولاک

مخاطب هست هم تا هست افلاک

گر او را یافتی میزان جز او نیست

در این میزان مجال گفتگو نیست

خود او میزان راه عقل و شرعست

باو دایر مدار اصل و فرع است

بباطن عقل از وی ترجمانست

بظاهر شرعش از باطن نشان است

شریعت هر چه او گوید جز آن نیست

حقیقت غیر او کس در میان نیست

زبان را زین بیان قفلیست محکم

نیاید بیش از این در لفظ فافهم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode